بازگشت

وفاداران بي وفا


مسلم بن عقيل جهت اجراي فرامين امام حسين عليه السلام در نيمه ماه مبارك رمضان از مكه سوي كوفه حركت كند و ليكن نخست به مدينه آمد و در مسجد النبي صلي الله عليه و آله و سلم نماز گزارد و با خانواده خود وداع كرد و با دو راهنما به راه افتاد و پس از پيمودن مسافت چند روزه ، فهميدند كه راه را گم كرده اند.

گم كردن راه از يك سو و تشنگي شديد از سوي ديگر مانع بزرگي بر ادامه راه بود كه مسلم بن عقيل را واداشت تا به امام حسين عليه السلام نامه اي چنين نوشت : اما بعد؛ از مدينه با دو راهنما به راه افتاده و راه را گم كرديم و آن دو جان سپردند و ليكن ما توانستيم خود را در مكاني به نام مضيق به آب برسانيم ؛ بدين جهت اين سفر بدين جهت اين سفر را به فال بد گرفتم ؛ اگر نظر شما نيز اين چنين باشد، مرا معاف داشته و ديگري را بفرستيد. والسلام و با قيس بن مسهر به امام حسين عليه السلام فرستاد.

امام حسين عليه السلام در پاسخ نامه ، نوشت : اما بعد؛ خوف آن دارم كه ترس تو موجب تغيير تصميمت شده باشد؛ به راهت ادامه بده .

والسلام وقتي نامه به دست مسلم رسيد، به راه افتاد و پنجم شوال در كوفه به خانه مختار بن ابي عبيده وارد شد و شيعيان نزد وي آمده و مسلم نامه حضرت را به ايشان خواند و آنها بگريستند؛ در اينحال عابس بن شبيب شاكري برخاست و بعد از حمد و سپاس الهي گفت : من از طرف مردم چيزي نمي گويم ؛ زيرا نمي دانم در دل ايشان چيست و تو را به آنها فريب نمي دهم .

به خدا قسم ، دعوت شما را اجابت كرده و با دشمن شما به جهاد برخاسته و در ركاب شما با اين شمشير بر آنها تاخته تا خدا را ملاقات كنم و اين را جز براي ثواب الهي انجام نمي دهم .

در اين ميان ، حبيب بن مظاهر بپا خاست و گفت : به خدايي كه جز او معبودي نيست ، من با سرانجام هيجده هزار نفر (75) با مسلم بن عقيل بيعت كرده و مسلم ، اينرا طي نامه اي به حضرت نوشت و امام عليه السلام را براي آمدن به كوفه ترغيب نمود.

در آن روي سكه ، نعمان بن بشير، فرماندار و والي كوفه ، بالاي منبر رفت و بعد از حمد و سپاي الهي گفت : اما بعد؛ اي بندگان خدا! از خدا بترسيد و به سوي فتنه و تفرقه شتاب مكنيد كه در آن مردان هلاك شده و خونها ريخته و اموال به تاراج مي رود؛ كسي كه به جنگ من نيايد، به جنگ او نمي روم ؛ شما را از خواب بيدار نمي كنم (آرامش تان را به هم نمي زنم ) و شما را به جان يكديگر نمي اندازم و به تهمت و گمان بد كسي را دستگير نمي كنم و لكن اگر بيعت خود را شكسته و با پيشواي خود به مخالفت برخيزيد، شما را از دم شمشيرم خواهم گذراند؛ گرچه ياوري نداشته باشم .

اميدوارم كه بين شما و حق شناس بيشتر از پيروان باطل كه هلاك مي شوند، باشد.

عبدالله بن مسلم كه با بني اميه هم پيمان بود، برخاست و نعمان را به شدت عمل فرا خواند و سپس به يزيد در نامه اي نوشت : مسلم بن عقيل به كوفه آمده و شيعيان به نام حسين بن علي با او بيعت مي كنند؛ اگر كوفه را مي خواهي ، مردي قاطع ، چون خودت ، را به كوفه بفرست ؛ زيرا نعمان بن بشير شخصي ضعيف و يا اينكه خود را به سستي زده است .

عمارةشبيه اين نامه را به يزيد اين نامه ها را ديد، سرجون (76) ، را فرا خواند و از او نظر خواهي كرد و سرجون گفت : اگر معاويه زنده شود، راءي او را مي پذيري ؟ وقتي يزيد جواب مثبت داد، او فرمان ولايت عبيدالله بن زياد را بر كوفه و بصره كه معاويه هنگام مرگ دستور نوشتنش را داده بود، به يزيد نشان داد و با اينكه يزيد ميانه خوبي با عبيدالله بن زياد نداشت ، او را به همان منصب ، نصب كرد؛ وقتي حكم يزيد به عبيدالله ابلاغ شد، او با حدود پانصد نفر، بي درنگ به سوي كوفه راه افتاد.

مردم كوفه در انتظار ورود امام حسين عليه السلام آماده بودند؛ وقتي عبيدالله بن زياد با عمامه سياه و چهره پوشيده وارد كوفه شد، مردم گمان كردند كه حضرت است و از اينرو همه بر او سلام كرده و خوشآمد مي گفتند. وليكن پس از مدتي فهميدند كه او عبيدالله بن زياد است .

عبيدالله با شگرد خاصي خود را به در قصر امارت رساند و ليكن از آنجا كه نعمان نيز گمان مي كرد او حسين بن علي عليه السلام است ، از بالاي قصر ندا زد: امانتي را كه به من سپرده اند، به تو نمي دهم ؛ يا بن رسول الله ! در اينحال ابن زياد گفت : در را باز كن ؛ خير نبيني ؛ شبت دراز شد.

مردي او را شناخت و فرياد زد كه اي مردم ! قسم به خدا، او ابن زياد است .

مردم شروع به پرتاب سنگريزه و غيره بر ابن زياد نمودند و نعمان به سرعت در قصر را باز كرد و او وارد شد و پس از مدتي به ناچار مردم پراكنده شدند و صبح فردا، منادي ندا زد و مردم در مسجد جمع شدند و ابن زياد بر منبر رفت و در سخنراني خود گفت : اميرالمؤ منين ، ولايت شما و شهرتان را به من عطا كرد و مرا دستور داد تا ستمديده تان را داد دهم و به محرومان رسيدگي و به فرمانبر شما احسان كنم . شمشير و تازيانه من بر نافرمانتان به كار مي رود؛ بنابراين هر كسي بايد مراقب خود باشد؛ تا به گفته ام عمل نكنم براي شما فايده اي ندارد. پس از اينكه از منبر فرود آمد، دستور داد تا نام بزرگان كوفه در محله هاي مختلف شهر را براي او نوشته و ايشان اسامي پيروان يزيد و خوارج و مخالفان دربار را مشخص كنند و گرنه هر فتنه جويي و عمل خلاف مصلحت در حوزه استحفاظي آنان ، بر عهده ايشان خواهد بود و هيچ تعهدي براي آنان بر گردن ابن زياد نبوده و خون و مال شان براي او حلال خواهد بود و هر محله اي كه ياغي و سركش در آن يافت شود كه اسمش را به او نداده باشند، رئيس و بزرگ آن محله را بر در خانه اش به دار آويخته و اهالي آن محله از عطا و بخشش او به دور خواهند بود.

وقتي مسلم بن عقيل سخنان عبيدالله را شنيد، شبانه از خانه مختار بيرون آمد و سوي منزل هاني رفت و شيعيان بطور مخفيانه نزد او رفت و آمد مي نمودند.

شريك بم اعور كه از شيعيان بود و همراه عبيدالله به كوفه آمد، در خانه هاني سكني گزيده بود و از قضاي روزگار مريض شد و ابن زياد كسي را فرستاد تا اطلاع دهد كه شب جهت عيادت به منزل هاني خواهد آمد؛ از اينرو شريك به مسلم گفت : همه ما خواهان هلاكت ابن زياد هستيم ؛ پس در صندوق خانه و پستو بايست و وقتي ابن زياد نشست ، بيرون آي و او را بكش .

در اينحال پس از چند لحظه ، ابن زياد آمد و نشست و ليكن شريك هر چه منتظر شد، ديد مسلم بيرون نيو اظهار سخناني خاص ، مسلم را به انجامفرا خواند (77) وليكن بدون هيچ اقدامي ، ابن زياد مجلس را ترك گفت و شريك از مسلم علت بيرون نيامدن را پرسيد و او گفت : به دو علت او را نكشتم ؛ يكي اينكه علي عليه السلام از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم روايت فرمود كه اسلام ، كشتن ناگهاني را منع مي كند و دوم اينكه زن هاني ضمن گريه و زاري مرا قسم داد كه در خانه شان اقدام به اين كار نكنم .

در اينحال هاني گفت : واي بر او! (زنش ) مرا و خودش را به قتلگاه برد و در آنچه از او مي گريخت ، افتاد. در آنسوي سكه ، ابن زياد براي يافتن مسلم مبلغ زيادي را به يكي از غلامانش ، معقل ، داد و گفت : اين پول را بگير و با آن مسلم بن عقيل و يارانش را شناسايي كن .

معقل در خلال جستجوي خود فهميد كه مسلم بن عوسجه در مسجدي كه مسلم بن عقيل نماز بپا مي دارد، براي امام حسين عليه السلام بيعت مي گيرد؛ از اينرو نماز را در مسجد خواند و نزد مسلم بن عوسجه آمد و گفت : اي بنده خدا! من از اهل شام هستم ؛ خداوند به دوستي اهل بيت بر من منت نهاده و اين سه هزار درهم را مي خواهم به كسي دهم كه شنيده ام تازه به كوفه آمده و براي فرزند دختر رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم بيعت مي گيرد؛ از چند نفر پرسيدم و ترا نشانم دادند كه آن خانواده را مي شناسي ؛ از اينرو نزد تو آمدم تا اين پول را بگيري و مرا جهت بيعت پيش او بري و اگر خواستي ، قبل از رفتن ، از من بيعت بگير. مسلم بن عوسجه گفت : از ديدار تو خوشحالم كه خداوند با تو اهل بيت پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم را ياري مي كند و ليكن صلاح نمي دانم كه قبل از تمام شدن كار، مردم از اين مسئله آگاه شوند.

سرانجام مسلم بن عوسجه از او بيعت تواءم با پيمان هاي محكم گرفت و پس از چند روز، او را نزد مسلم بن عقيل برد و ضمن بيعت با مسلم بن عقيل پول را به او داد. به دنبال اين ، معقل اين اخبار و اطلاعات به دست آمده را به ابن زياد داد و از اينرو او به راه افتاد و نزد هاني آمد و گفت : مسلم بن عقيل را به خانه ات آورده و سلاح براي او جمع آوري مي كني ؟ وقتي هاني اين گفته ها را انكار كرد، ابن زياد معقل را خواند و هاني راز مسئله را فهميد و گفت : اگر او (مسلم بن عقيل ) زير پايم باشد، پايم را بر نمي دارم . (تا به آن دست بيابي . در اينحال با چوبدستي به صورت هاني چند ضربه اي زد و با چوقتي مسلم بن عقيل از آنچه بر خبر شد، تصميم به قيام (78) گرفت و به عبدالله بن حازم گفت كه بين يارانش ندا سر دهد و ايشان را جمع كند؛ به دنبال اين ، حدود چهار هزار نفر با شعار يا منصور امت آماده و سوي قصر ابن زياد روانه شده و قصر را به محاصره خود در آوردند و ابن زياد كه خود را در وضعيت بحراني ديد، اطرافيان خود از جمله شهاب بن كثير را دستور داد تا به قبايل مختلف رفته و مردم را با دادن وعده وعيد از ياري مسلم بن عقيل باز دارند و از طرف ديگر از اعيان و اشرافي كه معمولا در كنار افرادي چون ابن زيادها جمع مي شوند، خواست تا بالاي قصر رفته و مردم را با دادن وعده فريفته و سركشان را از عاقبت كارشان بترسانند؛ از اينرو همه ايشان به كاري كه ابن زياد بر عهده شان گذارده بود، پرداخته و وقتي مردم سخنان آنان را شنيدند، كم كم پراكنده شدند؛ زن نزد پسر و برادر و شوهر خود مي آمد و با التماس و زاري مي گفت : برگرد؛ ديگران هستند و كفايت مي كنند.

مردان نيز نزد برادر و پسر و ديگر منسوبان خود رفته و ايشان را به خانه مي بردند.

سرانجام وقتي مسلم بن عقيل براي نماز مغرب و عشاء به مسجد آمد، سي تن با او بود و بعد از نماز چون به سوي محله كنده رفت ، ده نفر و وقتي از آن بيرون آمد، تنها و سرگردان ماند و آواره در كوچه هاي كوفه به راه افتاد تا اينكه به در سراي زني به نام غوطه كه كنار در خانه منتظر آمدن سرش بود، رسيد و سلام كرد و از او آب خواست و او آب آورد و مسلم بن عقيل آب را نوشيد و كنار ديوار نشست و زن از مسلم خواست كه نزد خانواده اش رود و ليكن مسلم خاموش و ساكت مانده بود كه زن براي سومين بار گفت : سبحان الله ، اي بنده خدا! برخيز و نزد خانواده ات برو؛ خدا ترا عافيت دهد؛ خوب نيست بر در خانه من نشيني .

مسلم ايستاد و گفت : مرا در اين شهر منازل و خانواده اي نيست ؛ آيا مي تواني كار نيكي كني و اجر و پاداشي ببري ؟ وقتي زن از مقصود مسلم پرسيد، او گفت : من مسلم بن عقيل هستم ؛ اين مردم به من دروغ گفته و مرا فريب دادند.

زن با شگفتي پرسيد: آيا تو مسلم هستي ؟! وقتي جواب مثبت شنيد، مسلم را به داخل خانه خويش برد و از او پذيرايي كرد؛ ولي مسلم شام نخورد.

لحظات به سرعت مي گذشت و ناگهان پسر آمد و ديد مادرش به آن اتاق بيش از حد رفت و آمد مي كند و از اينرو بعد از اصرار فراوان پسر، مادرش ضمن سوگند دادن فرزندش براي كتمان مسئله ، گفت : فرزندم ! اين راز را پوشيده دار؛ او مسلم بن عقيل است .

پسر شب خوابيد و صبح رفت و محل اختفاء مسلم بن عقيل را به عبدالرحمن بن اشعث كه ماءموري از ماءموران ابن زياد بود، گزارش داد و او نيز به پدرش كه نزد ابن زياد بود، گفت و پس از آشكار شدن خبر، ابن زياد به او دستور داد تا رفته و مسلم بن عقيل را بياورد.

محمد بن اشعث ، پدر عبدالرحمن ، با حدود هفتاد نفر براي دستگيري مسلم روانه منزل شدند و وقتي مسلم صداي شم و شيهه اسبان را بعد از نماز صبح شنيد، دعايي را كه مي خواند، تمام كرد و زره پوشيد و به طوعه گفت : آنچه از نيكي و احسان بر عهده تو بود، بجاي آوردي و از شفاعت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم بهره مند شدي ؛ ديشب عمويم ، امير المؤ منين عليه السلام ، را در خواب ديدم كه گفت : تو فردا با ما خواهي بود. مسلم با شمشير آخته بيرون آمد و نبرد آغاز شد و پس از مدتي نبرد حدود چهل تن از آنان را به هلاكت رساند و در اينحال محمد بن اشعث نيروي كمكي خواست و ابن زياد گفت : ما تو را براي يك نفر فرستاديم ؛ اگر با چندين نفر رو در رو مي شديد چه در انتظارمان بود؟! محمد بن اشعث جواب داد: اي امير! گمان مي كني مرا به سوي بقالي در كوفه فرستادي ؛ آيا نمي داني او شيري سهمگين و شمشيري بران و دلاوري سترگ است . عبيدالله بن زياد گفت : او را امان ده ؛ جز از اينطريق نمي توان به او دست يافت .

محمد بن اشعث او را فرمان داد و مسلم بن عقيل گفت : امان خيانت كاران را چه اعتباري است ؟! و رجز خواند: اقسم لااقتل الا حرا وان راءيت الموت شيئا مرا كل امري يوما ملاق شرا اخاف اءن اكذب او اغرا قسم مي خورم كه جز به آزاد مردي و سرافرازي نميرم ؛ گرچه مرگ را امري تلخ و ناخوشايند بدانم .

در اينحال دشمن ياغي بر بام منازل رفته و باران سنگ و شعله هاي آتش بر ني ، روي مسلم باريدن گرفت و از اينرو مسلم با پيكر خسته و مجروح بر ديواري تكيه داد و گفت : شما را چه شده است كه مرا با اينكه از خاندان پيغمبران ابرار هستم ، چون كفار سنگ مي زنيد؟ چرا حق رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم را درباره خاندان او رعايت نمي كنيد؟! محمد بن اشعث گفت : خود را به كشتن مده ؛ تو در پناه من هستي .

مسلم بن عقيل گفت : آيا با وجود توانايي در بدنم ، اسير شما گردم ؛ به خدا قسم ، اينچنين نخواهد شد.

و بر او حمله كرد و محمد بن اشعث گريخت و مسلم گفت : بارالها! تشنگي مرا مي كشد.

در اينحال از هر سو به او حمله كردند و بكر بن حمران لب بالاي مسلم را ضربتي زد و مسلم با فرود ضربتي او را زخمي كرد و ناگهان نيزه اي از پشت بر مسلم زدند و به زمين افتاد و اسيرش كردند و به سوي قصر ابن زياد مي بردند كه مسلم فرمود: پس امان شما كجا رفت ؛ انا لله و انا اليه راجعون ؛ و گريه مي كرد كه عبيدالله بن عباس سلمي گفت : اگر كسي جوياي چيزي كه تو به دنبالش هستي باشد و اين مشكلات بر او فرود آيد، نبايد گريه كند. مسلم گفت : بخدا سوگند كه براي خود گريه نمي كنم ؛ گريه ام براي حسين و خاندان اوست كه به اين سو مي آيند.

سپس مسلم به محمد اشعث گفت : فكر مي كنم كه از عهده اماني كه داده اي فرو خواهي ماند؛ آيا مي تواني كار خيري انجام داده و شخصي را به سوي حسين روانه كني تا از طرف من به حضرت بگويد كه مسلم در دست شما اسير است و اميد ديدن شب را ندارد و به شما مي گويد كه پدر و مادرم فدايتان ؛ فريب كوفيان را مخور و برگرد.

اينها همان كساني هستند كه پدرت براي رهايي از دست آنها آرزوي مرگ نمود.

او گفت : بخدا قسم ، اينرو انجام مي دهم و به ابن زياد مي گويم كه ترا امان داده ام . محمد بن اشعث مسلم بن عقيل را به قصر آورد و بعد از كسب اجازه ، نزد ابن زياد وارد شد و امان خود به مسلم را ياد آور شد و ابن زياد گفت : ترا به امان دادن چكار! آيا ما ترا براي امان دادن فرستاده بوديم ؟ به تو گفته بوديم كه او را اينجا بياوري . از آنجا كه مسلم به شدت تشنه بود، مقداري آب خواست و ليكن مسلم بن عمرو باهلي به او گفت : آن آب گوارا را مي بيني ؟ قسم به خدا، قطره اي از آن نخواهي چشيد تا اينكه از حميم دوزخ بنوشي .

مسلم بن عقيل گفت : تو كيستي ؟ او گفت : من كسي هستم كه حق را شناخته و شما انكارش كرديد؛ خيرخواه امامم بودم و شما به او نيرنگ زديد؛ من اطاعتش كردم و شما عصيان ورزيدند؛ من مسلم بن عمرو باهلي هستم . مسلم بن عقيل گفت : مادرت به سوگ تو نشيند؛ چقدر سنگدل و بدخوي هستي ! تو به حميم و جاودانگي در جهنم سزاوارتر از من مي باشي .

سرانجام عمرو بن حريث به غلامش گفت تا به مسلم آب دهد؛ مسلم تا قدح آب را بر دهان نهاد، قدح پر از خون شد و سه بار آب قدح را عوض كردند و بار سوم دندان ثناياي مسلم بن عقيل در قدح افتاد و گفت : اگر اين آب روزي من بود، قسمتم مي شد و مي نوشيدم .

وقتي مسلم فهميد كه او را خواهند كشت از ابن زياد خواست تا اجازه وصيت اش به يكي از خويشانش را دهد و ابن زياد رخصت داد و مسلم رو به عمرو بن سعد كرد و گفت : بين ما قرابت و خويشي است ؛ حاجتي دارم كه مي خواهم در پنهاني بگويم .

عمر بن سعد نپذيرفت و ابن زياد گفت : از حاجت پسر عمويت روي بر مگردان .

در اينحال او برخاست و با مسلم در جايي نشست كه ابن زياد آنها را مي ديد و مسلم گفت : اين مدتي كه در كوفه بودم ، هفتصد درهم قرض كردم ؛ آنرا از مالي كه در مدينه دارم ادا كن و پيكر مرا از ابن زياد بخواه تا به تو دهد و آنرا به خاك سپار و كسي را سوي حسين عليه السلام فرست تا او را از واقعه خبر كند و باز گرداند.

تمام اين مطلب را عمر بن سعد به ابن زياد گفت و ابن زياد اظهار كرد: هرگز شخص امين خيانت نمي كند و ليكن گاهي دغل و خيانتكار را امين پندارند.

اما مالش را هر جا خواهد صرف كند و بعد از كشته شدن ، پيكرش را هر چه كنند براي ما اهميتي ندارد و اما حسين ، اگر او با ما كاري نداشته باشد، ما با او كاري نداريم .

سپس رو به مسلم بن عقيل كرد و گفت : اتحاد و يكدلي مردم را به اختلاف و تفرقه تبديل كردي . مسلم بن عقيل گفت : نه خير؛ اينگونه نيست ، اهل اين شهر گويند كه پدرت نيكانشان را كشته و چون كسر و قيصر با آنان رفتار مي كرد؛ ما آمديم تا ايشان را به عدل و داد و حكم خداوند متعال فرا خوانيم .

ابن زياد گفت : ترا به اين كارها چكار؟ اي فاسق ! مگر به كتاب و سنت در بين مردم عمل نمي شد وقتي تو در مدينه شراب مي خوردي ؟! مسلم بن عقيل گفت : آيا من شراب مي خوردم ؟! به خدا سوگند كه خداوند مي داند كه تو دانسته دروغ مي گويي ؛ كسي به خوردن شراب سزاوار است كه به خون مسلمانان سيراب شده و مردمي را كه خداوند كشتنشان را حرام نموده ، كشته و از آن شادمان مي شود كه گويا كاري نكرده است .

ابن زياد گفت : به خدا قسم ترا بگونه اي بكشم كه تاكنون در اسلام كسي را آنطور نكشته اند. مسلم بن عقيل گفت : ترا همان مناسب است كه در اسلام بدعتي آوري كه پيش از تو در آن نبوده است .

كشتار به طرز فجيع و مثله كردن و ناپاكي و پست فطرتي را به خود اختصاص دادي .

در اينحال ابن زياد او و امام حسين عليه السلام و علي عليه السلام و عقيل را دشنام داد و دستور داد مسلم را بالاي قصر ببرند و به بكر بن حمران احمري كه مسلم بر او ضربتي زده بود، گفت كه بايد مسلم را در قبال ضربتي كه به تو زده بود، بكشي .

مسلم بن عقيل در حال رفتن به بالاي قصر ضمن گفتن تكبير و استغفار از خداوند متعال و درود بر رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم مي گفت : بارالها! بين ما و گروهي كه ما را فريفته و دروغ گفتند، داوري فرما.

مسلم را بر بالاي قصر كه به بازار كفاشان مشرف بود سر زدند و پس از افتادن سر مباركش روي زمين ، پيكر پاكش را نيز به زمين انداخته و به دار آويختند. پيكر پاك مسلم اولين بدني است از بني هاشم كه به دار آويخته شد و اولين سر از ايشان بود كه به دمشق فرستادند.

پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم درباره شهادت مسلم بن عقيل به علي عليه السلام فرموده بود: فرزند عقيل در راه محبت فرزندت ، حسين ، شهيد شده و چشمان مؤ ممقرب درگاه الهي براي او درود مي فرستند. (79)

پس از كشته شدن مسلم ، محمد بن اشعث نزد ابن زياد آمد تا درباره هاني تصميم بگيرند و سرانجام طبق دستور، او را نيز به بازار برده و سر زدند و سر او را نيز ابن زياد براي يزيد فرستاد و يزيد با نامه اي از او سپاسگزاري كرد و گفت : طبق اخبار رسيده ، حسين به سوي عراق مي آيد؛ از اينرو با گماشتن نگهبانان بطور كامل اوضاع را زير نظر بگير و به هر كسي بد گمان شدي ، دستگيرش كن و هر كسي را هر خبمن كان باذلا فينا مهجته و موالله فلير حل معنا .

(81) كسي كه جانش را در راه ما بذل كرده و آماده ديدار خداوند متعال است ، بايد با ما سفر آغاز كند.


پاورقي

75- كمترين تعداد بيعت كنندگان نقل شده ، همان است و بيست و پنج هزار و چهل هزار نفر نيز نقل كرده اند.

76- مشاور اداري مالي معاويه ، از مسيحيان دمشق بود.

77- در كتب تاريخي دو عكس العمل از شريك در اين رابطه نقل كرده اند؛ يكي اينكه او به مسلم گفته بود كه وقتي گفتم : مرا آب دهيد. بيرون آي و گردن او را بزن . دوم اينكه شريك اشعار ذيل را خواند كه با مضامين آن اشعار، او را به انجام هر چه سريعتر مقصود فرا مي خواند؛ ما الانتظار بسلمي لاتحيوها حيوا سليمي وحيوا من يحييها مسلم روز سه شنبه ، هشتم ذي الحجة ، يوم الترويالسلام از مكه به سوي عراق بود، قيامش را آغنمود.

79- بحار الانوار 44/288.

80-ارشاد مفيد 2/66 - 39، مقتل المقرم الذهب 4/72 - 70 و اللهوف /60 -

81- اللهوف /61.