پيغمبر و خاك خون آلود
حضرت فرمود:
در اين وقت مرا سِير دادند به محلّي در عراق كه نامش كربلا است ، و مصرع حسين فرزند من و جماعتي از فرزندان اهل بيت مرا به من نشان دادند، و من شروع كردم كه خون هاي آنان را جمع كنم ، و اينك آن خون ها در دست من است ؛ و دست خود را به سوي من باز كرد و فرمود:
بگير اينها را و محفوظ نگاهدار! من خون ها را گرفتم و توجّه كردم ديدم شبيه خاك قرمز رنگ است ؛ در شيشه اي نهادم و سر آن را بستم و محفوظ داشتم .
چون حسين از مكّه به طرف عراق حركت كرد هر صبح و شب من شيشه را مي گرفتم و مي بوييدم و براي مصيبت آن حضرت مي گريستم .
چون روز عاشوراي از محرّم يعني همان روزي كه حسين در آن روز شهيد شد من در آن شيشه نگاه كردم ديدم تبديتازه شده است . (52)
پاورقي
52- داستانهاي عبرت انگيز، سيد مهدي شمس الدين : ص 108