بازگشت

اي دليل دل گمگشته خدا را مددي


سيد بزرگوار حاج سيد عبدالرحيم كهروردى فرمود:

بعد از اعمال حج با كشتى به طرف وطن خود باز مي گشتيم كه در بين راه هوا طوفانى شد و كشتى ما چندين روز از كار افتاد. چون سفر طولاني شده بود بستگان ما از بازگشت ما نا اميد شده بودند و گمان كرده بودند كه در راه از بين رفته‌ايم. از طول سفر ذخيره ما به آخر رسيد و ما احساس گرسنگى و تلف نموديم تا اينكه فضل خداوند شامل اهل كشتى شد و خود را بساحل «مخا» رسانيديم و اهل كشتى براى تجديد ذخيره از كشتى بيرون آمده وارد شهر شدند و توقف ما در آنجا سه روز طول كشيد. اهل كشتى نزد ناخدا شكايت كردند كه ما مدتى است در دريا مانده‌ايم و ساير حجاج به خانه‌هاى خود رفته‌ و خبر مرگ ما را برده‌اند. ناخدا قبول كرده و از داخل شهر به ساحل آمد و بر قايق كوچكي سوار شد و مسافران را دسته دسته با آن به كشتي مي‌رساند تا حركت كنيم تا آنكه از حجاج چند نفرى باقى ماندند كه از جمله آنها سيدى بود خراساني بنام حاج حسين، او مردى عالم و عابد و بزرگوار بود. با او جمعى از بزرگان و اهل خراسان بودند و آن سيد به سبب بزرگى و حسن اخلاق ساير همراهان و اهل كشتى را مجذوب خود كرده بود.

هنگامي كه آن سيد و برخي ديگر كه گروه آخر بودند با قايق كوچك به نزديكي كشتي رسيدند‌‌‌‌‌ باد شديدي وزيد و قايق را به بدنه كشتي كوبيد به طوري كه قايق شكست و اهل آن همگي به دريا افتادند و ضجه و ناله از اقوام آنها كه در كشتي بودند بلند شد بلكه همه كساني كه در كشتي بودند از حال حاج سيد حسين به گريه افتادند.

ناخدا نجات غريقانى داشت همه را به دريا فرستاد تا آنها را نجات دهد ولى آنها هر چه گشتند چيزى نيافتند مگر يك نفر كه آن را هم مرده از آب بيرون آوردند. اهل كشتى چون اين منظره را ديدند از حيات بستگان خود نااميد شدند و چون اگر باز جنازه‌اي را هم بيرون مى آوردند بايد او را تقثيل مى كرده و دوباره در آب مى انداختند دست از جستجو كشيده و كشتى را براه انداختند.

هوا تاريك و صاف شد، كشتى با كمال ملايمت روانه گرديد اما اقوام سيد و ساير همراهان از غصه و اندوه او گريان و نالان و سر در گريبان بودند. وقتي صبح صادق از افق دريا طالع گرديد فريضه صبح را ادا نموديم و هوا روشن گرديد و ناخدا بر عرشه كشتى بر آمد شادان و خندان و صلوات گويان اهل كشتى را بشارت داد كه اگر بستگان شما غرق شدند لكن در عوض اين مصيبت خداوند منت گذاشته و هوا را موافق نموده و در يك شب هيجده روز مسافرت طى كرديم و اينك ساحل دريا نزديك و زمان خروج از كشتى نزديك گشته اهل كشتى از اين بشارت خوشحال شدند و اندكى استراحت كردند تا آنكه آفتاب طلوع نمود. ناگاه در جلو راه ما، كشتى كه در سواحل دريا كار مى‌كرد ظاهر شد و شخصى از آن كشتى پارچه در بالاى نيزه زده بود كه دليل بر اين است كه با اين كشتى كار دارد. ناخداى كشتى قايق كوچكى به دريا انداخت و خود را به آن كشتى رسانيد وقتى نگاه كرديم ديديم كه سيد جليل حاج سيد حسين از آن كشتى برخواست و اهل كشتى از مشاهده او مبهوت شدند و از گريه شوق ايشان، صداى ضجه از ميان كشتى بلند شد. از آن مردى كه سيد را آورده بود شرح حال را پرسيديم، گفت كه ديشب در ساحل با همراهان دور هم حلقه داشتيم و آتشى بر افروخته بوديم و ماهى كباب مى‌كرديم. ناگهان صدائى شنيديم كه فرمود: هذا وديعة الحسين؛ يعنى اين امانت امام حسين است و اين مرد را در حلقه ما گذاشت و ديگر كسى را نديديم وقتى لباس او را مشاهده كرديم او را غريق ديديم و چون به حالش ‍ آورديم و از حال او پرسيديم؟ به ما گفت كه اهل اين كشتي بوده و ديروز در ساحل مخا غرق شده است. به او گفتيم كه نگران نباش ما آن كشتى را مى‌شناسيم و محل عبورش از اينجا خواهد بود چون بيايد تو را به آن مى رسانيم، تا آنكه روز شد و كشتى شما نمايان گرديد اگر چه طى اين مسافت در ظرف يكشب بعيد بود اما از مشاهده علامات فهميديم كه همانست. اهل كشتى دور سيد حلقه زدند و بعد از مدتي كه به گريه شوق گذشت ماجراي نجاتش را پرسيدند. سيد گفت: وقتى قايق واژگون شد من شنا بلد بودم و ديدم نجات غريق به كمك ما آمدند من شنا مى‌كردم تا خودم را روى آب نگه دارم اما ديدم آنها با من فاصله دارند تا هوا قدرى تاريك شد و من هم صدا مى‌زدم كه من اينجا هستم، اما ناگاه موج دريا مرا فرو برد دوباره با زحمت خود را از آب بيرون آوردم هوا تاريك تر و خود را دورتر ديدم، باز نفس تازه كردم و صدا زدم باز موج مرا فرو برد تا آنكه در دفعه سوم كه از آب خارج شدم مشاهده كردم هوا تاريك شده و كسى براى نجات ما نيامد مأيوس گشتم و نااميدانه رو كردم به سمت كربلا و عزيز زهرا سيدالشهداء و عرض نمودم يا جدا يا اباعبداللّه ادركنى مرا درياب. اين جمله را كه گفتم دوباره در آب فرو رفتم و ديگر حالم را نفهيمدم تا آنكه خود را در ميان حلقه عرب ها ديدم.

از دل کودک?‌ام، در ?اد است:

ش?ر را آهو?تان ص?اد است!

شرم عفو تو و بس?ار? جرم...!؟

هشت ما، در گرو هشتاد است

به که گوئ?م که در"رازآباد"

غزل پنجره ها، فولاد است

شهر بد پ?له‌تر?ن عاقل هاست

نعل وارونه زدن، آزاد است

به سکوتم دل خود، رنجه مدار

که نمک گ?ر غمت فر?اد است

نقره داغم مکن!...ا?نجا چند?ست

آه دلسوختگان، بر باد است

سرِخود نآمده‌ام، ش?خ? گفت:

دل من ، زائر مادر زاد است