بازگشت

شب عاشورا و اعلام حمايت ياران امام حسين


آنگاه مسلم بن عوسجه برخاست و گفت:

«أنحن نخليک و ننصرف عنک؟ و قد أحاط بک هذا العدو...»؛

آيا ما دست از تو برداريم و برويم و تو را در ميان اين گروه خون خوار بگذاريم؟ نه به خدا! هرگز خدا مرا بر اين حال نبيند.

به خدا قسم! دست از ياري تو بر نمي داريم تا نيزه ي خود را به سينه ي دشمن فروبريم و تا قائمه ي شمشير در دست من است با دشمنان تو جنگ مي کنم و اگر سلاحي نيابم هر آينه - به خدا قسم! - با سنگ صحرا با آنان جهاد خواهم کرد، تا خداوند جليل بداند که حفظ الغيب پيغمبر او را کرديم و از تو جدا نمي شويم، تا جان خود را در برابر تو فدا کنيم.

أما والله! لو علمت أني اقتل احيي ثم احرق ثم اذري و يفعل ذلک بي سبعين مرة ما فارقتک؛

اگر بدانم که کشته مي شوم و زنده مي شوم پس مرا مي سوزانند و خاکستر مرا به باد مي دهند و اين عمل را هفتاد مرتبه انجام مي دهند، از تو جدا نمي شوم.

فکيف و انما هي قتلة واحدة؛

پس چگونه دست از تو بردارم و حال آن که يک کشته شدن است و بعد از آن سعادتي است ابدي که منقضي نمي شود.

آنگاه زهير بن قين برخاست و گفت:

اگر دنيا هميشه از براي ما باقي باشد کشته شدن در راه تو را به بقاي اختيار مي کنيم، چگونه دست از تو برداريم و حال آن که زندگي دار فاني چند روزي بيش


نيست؟!

والله! يابن رسول الله! لوددت أني قتلت ثم نشرت [ثم قتلت حتي اقتل هکذا] ألف مرة، و أن الله يدفع بذلک القتل عن نفسک و عن [أنفس] هؤلاء الفتيان من اخوتک و أهل بيتک؛

به خدا قسم! دوست مي داشتم که من کشته شوم و زنده شوم، و هزار بار کشته شوم و خدا با اين کشته شدن من، از تو و اهل بيت تو، ظلم و قتل را دفع نمايد.

سپس برير بن خضير همداني برخاست و گفت:

يابن رسول الله! خدا بر ما منت نهاده که در پيش روي تو جهاد کنيم و اعضاي ما پاره پاره شود تا جد بزرگوارت در قيامت شفيع ما باشد.

و بالجمله، هر يک از آن سعادتمندان سخنان صدق و دوستي خود را بيان فرمودند. [1] .

بنا به روايت سيد ابن طاووس رحمه الله:

در اين هنگام که اصحاب امام حسين عليه السلام اعلام وفاداري مي نمودند به محمد بن بشر حضرمي خبر رسيد که پسر او را در يکي از سرحدهاي ري اسير کردند. او اظهار رضا کرد، و لکن گفت: نمي خواستم که او را اسير کنند و من زنده باشم.

چون سيدالشهداء عليه السلام اين سخن را شنيد به او فرمودند:

خدا تو را رحمت کند! بيعت را از گردن تو برداشتم، برو و فرزند خود را از اسارت آزاد کن و او را از دست کفار رها نما.

آن سعادتمند گفت: «أکلتني السباع حيا لو فارقتک»؛ درنده ها مرا زنده زنده پاره پاره کنند، اگر دست از تو بردارم.

پس آن حضرت پنج جامه ي قيمتي به او دادند، که هزار دينار ارزش داشت و فرمودند: اين ها را به اين پسر خودت بده که برادرش را با آنها آزاد نمايد. [2] .

و بنا به چند روايت: آن سيد انس و جان، قوت ايمان و يقين آن سعادتمندان را


که از همه ي عالميان ممتاز بودند مشاهده فرمودند، منازلشان را نشان داد، شوق و ذوق ايشان به نوشيدن باده ي شهادت، از جام سعادت زياد گرديد.


پاورقي

[1] الارشاد: 93-91/2، امالي شيخ صدوق: 220، مجلس 30، اللهوف: 153، بحارالانوار: 393/44.

[2] اللهوف: 153 و 154، بحارالانوار: 393/44.