بازگشت

روايت ديگري از فاطمه ي صغري


فاطمه ي صغري عليهاالسلام روايت مي کند و مي گويد:

من در خيمه ايستاده بودم و به سوي پدرم و اصحاب او نگاه مي کردم که آنان را مانند گوسفند قرباني کشته بودند و بر روي خاک بيابان انداخته بودند و اسب هاي مخالفان بر جسدهاي مطهرشان مي تاختند.

در اين فکر بودم که آيا بعد از پدرم بر ما زنان، چه روي خواهد داد؟! «أيقتلوننا؟ أم يأسروننا؟»؛ آيا ما را به قتل مي رسانند، يا اسير مي کنند؟

ناگاه ديدم مرد ريش سرخي ازرقي به سوي زنان مي آيد، زنان از او مي گريختند!

آه! آن ملعون، آن زن ها را مي دوانيد و با کعب نيزه بر پشت آنها مي زد و آنها را غارت مي کرد و آنها به يکديگر پناه مي بردند و ناله ي «واجداه! واأبتاه! واقلة ناصراه! واحسناه! واحسيناه!» مي کشيده و مي گفتند:

«أما من مجير يجيرنا؟ أما من ذائد يذود عنا؟»؛

آيا فريادرسي نيست که ما را از دست اين ظلم ها نجات دهد؟ آيا مسلماني نيست که ظلم اين دشمنان را از ما دفع کند؟

فاطمه عليهاالسلام مي گويد: روحم به پرواز آمده و لرزه بر اعضايم افتاده بود، ناگاه ديدم


آن ملعون قصد من کرد.

با خود گفتم: چاره اي جز گريختن نيست و به هر طرف نگريستم که عمه ام ام کلثوم عليهاالسلام را ببينم و به او پناه برم، نديدم؛ به سوي صحرا گريختم، ديدم آن ملعون پشت سر من مي آيد! ترسيدم، «و اذا بکعب الرمح بين کتفي»؛ ناگاه کعب نيزه در ميان کتف من زد.

من بر زمين افتادم! آن ملعون آمد، گوشم را پاره کرد و گوشواره از گوشم ربود، خون از رويم جاري شد، مقنعه از سرم برداشت به نحوي که آفتاب بر سرم مي تابيد. آنگاه آن ملعون به سوي خيمه ها برگشت.

من غش کردم و بي هوش شدم، چون به هوش آمدم، ديدم عمه ام زينب عليهاالسلام بر بالينم نشسته و گريه مي کند و مي گويد: برخيز برويم، نمي دانم بر خواهران و برادر بيمارت چه گذشت؟

گفتم: اي عمه! آيا لباس کهنه اي داري که سرم را از نامحرمان بپوشانم؟

عمه ام گفت: من هم مثل تو بي ساتر مي باشم!

به او نظر کردم، «فرأيت رأسها مکشوف و متنها قد اسود من الضرب»؛ ديدم سر دختر فاطمه عليهاالسلام برهنه است و پشتش از ضرب تازيانه، سياه شده بود.


فهل مبلغ بنت النبي بناتها

عرايا کأسر الروم منکشفات


آيا کسي هست که به دختر پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم خبر دهد که دخترانش را برهنه کردند و مانند اسيران روم و فرنگ منکشف و سر برهنه مي باشند.


أفاطم قومي من ستورک و اجمعي

يتاماک في ذل السبا و شتات


اي فاطمه! برخيز و از پرده بيرون بيا و يتيمانت را که در ذلت و اسيري گرفتار و متفرق شده اند، جمع آوري نما.

فاطمه ي صغري عليهاالسلام مي گويد: به خيمه برگشتم، ديدم آنچه در خيمه بود، تاراج کرده بودند، برادر مظلوم علي بن الحسين عليهماالسلام را ديدم که در گوشه اي به روافتاده و از شدت گرسنگي، تشنگي و مرض طاقت نشستن نداشت. پس ما بر او


مي گريستيم و او بر ما مي گريست. [1] .

ابن طاووس رحمه الله روايت کرده: اهل بيت عليهم السلام را از خيمه ها بيرون کردند و آتش بر خيام زدند.

«واويلاه! فخرجن حواسر مسلبات حافيات باکيات...»؛ آن زنان چون اين بي شرمي را از آن اشقيا ديدند، از خيمه ها با سر و پاي برهنه گريه کنان بيرون ريختند. [2] .

محتشم گويد:


آن دم فلک بر آتش غيرت سپند شد

کز خوف خصم در حرم افغان بلند شد


کاش آن زمان سرادق گردون نگوي شدي

وين خرگه بلند ستون بي ستون شدي


کاش آن زمان ز آه جگرسوز اهل بيت

يک شعله برق خرمن گردون دون شدي



پاورقي

[1] بحارالانوار: 60/45 و 61.

[2] اللهوف: 180، بحارالانوار: 58/45.