بازگشت

تاراج خيمه ها به روايت فاطمه ي صغري


ابن بابويه در «امالي» به اسناد خود از فاطمه ي عليهاالسلام، دختر سيدالشهداء عليه السلام روايت کرده که فاطمه عليهاالسلام گويد:

آن جماعت بي دين داخل خيمه شدند، من کودک و صغير بودم و در پايم خلخالي از طلا بود. ملعوني پيش آمد و آن خلخال را از پايم بيرون مي کرد و گريه مي نمود.

گفتم:

«ما يبکيک يا عدو الله؟»؛

چرا گريه مي کني اي دشمن خدا؟

گفت:

«[کيف] لا أبکي و أنا أسلب ابنة رسول الله؟!»؛

چرا نگريم و حال آن که دختر پيغمبر خدا صلي الله عليه و آله و سلم را غارت مي کنم؟

گفتم: غارت مکن!

گفت: مي ترسم غير از من کسي آن را ببرد!

پس آن را برد؛ و جميع آنچه در خيمه هاي ما بود بردند، حتي چادر از سر ما مي گرفتند. [1] .


صاحب «مناقب» و محمد بن ابي طالب موسوي روايت کرده اند:

آن لشکر بي حيا هر چه در خيمه ها بود بردند، تا اين که گوشواره از گوش ام کلثوم عليهاالسلام خواهر امام حسين عليه السلام گرفتند و گوش او را پاره کردند و جامه اي که زنان پوشيده بودند، از آنان مي گرفتند و آنان ابا مي کردند و آنها دست بر نمي داشتند، تا به جبر و زور مي گرفتند! [2] .

شيخ فخر الدين رحمه الله در مقتل خود، از زينب عليهاالسلام دختر اميرالمؤمنين عليه السلام نقل مي کند که گويد:

من بر در خيمه ايستاده بودم، مردي که چشم هاي او ازرق بود، داخل خيمه شد و هر چه در آن بود، گرفت و جميع آنچه نزد من بود، گرفت. آنگاه نگاه کرد، ديد زين العابدين عليه السلام بر روي پوستي خوابيده، آن را نيز از زير او کشيد و او را بر زمين انداخت، سپس به سوي من آمد و مقنعه ي مرا گرفت و گوشواره اي که در گوش داشتم، گرفت و لکن گريه مي کرد.

گفتم:

خدا تو را لعنت کند، «هتکتنا و أنت مع ذلک تبکي؟»؛ پرده ي حرمت ما را دريديد و ما را غارت نموديد و با وجود اين گريه مي کني؟

گفت: گريه مي کنم به جهت آنچه بر شما روي داده!

زينب عليهاالسلام مي گويد: من به خشم آمدم و گفتم: خدا دست و پاي تو را قطع کند و تو را در آتش دنيا بسوزاند قبل از آن که به آتش آخرت بسوزي.

در اثر دعاي آن مظلومه، بعد از آن که مختار قيام کرد، او را گرفت و دست و پاي او را قطع کرد و در آتش سوزاند «لعنة الله عليه».

حميد بن مسلم مي گويد: به خدا قسم! من مي ديدم زنان، دختران و عيال آن حضرت را که جامه هاي بدن آن را مي گرفتند. وقتي شمر لعين به نزد علي بن الحسين عليهماالسلام رسيد، ديد او بر فراش خوابيده و مرض شديدي داشت، همراه با شمر ملعون جماعتي از پيادگان بودند، گفتند: آيا اين را نمي کشي؟


گفتم: «سبحان الله! أتقل الصبيان؟»؛ آيا کودکان را هم مي کشند؟ اين کودک بيمار است و به خود مشغول، او را آزار مدهيد.

من ايستادگي کردم و ايشان را از او دفع کردم.

عمر سعد لعين به نزد خيمه ي زنان آمد. آنان چنان شيون و صيحه اي زدند و گريه سرکردند که آن سنگدل [ترسيد و بدنش لرزيد] به ايشان رحم کرد و گفت: کسي داخل خيمه ي زنان نشود و کسي متعرض اين بيمار نگردد!

زنان به او التماس کردند که امر کن از اسباب ما آن قدر که خود را بپوشانيم، به ما رد کنند.

آن ملعون گفت: هر کسي چيزي از ايشان برده، رد نمايد!

و لکن به خدا قسم! احدي چيزي پس نداد، سپس جماعتي را موکل آن زنان کردند که کسي فرار نکند! [3] .

حميد مي گويد: زني از قبيله ي بکر بن وائل را ديدم که شوهرش در لشکر پسر سعد بود، وقتي او ديد آن قوم بي حيا دست بي حيايي به دختران خيرالنساء عليهاالسلام زده و ايشان را غارت مي نمايند! شمشيري برداشته به سمت خيام روان شد و مي گفت: اي آل بکر بن وائل! «أتسلب بنات رسول الله؟»؛ آيا دختران پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم را غارت مي کنند و شما ايستاده ايد؟

پس فرياد زد: «يا لثارات رسول الله»؛ کجايند طلب کنندگان خون رسول خدا؟

شوهر ملعونش آمد و او را به خيمه ي خود برد. [4] .

چه نيکو مي گويد شيخ جليل شيخ عبدالنبي بحراني:


يا لذل الاسلام! يا غيرة ال

له! و ما الله بالقصاص عجول


داد از ذلت اسلام! کجا است غيرت خداوندي؟ آري، غيرت خداوندي هست، و لکن تعجيل در افعال کردگاريش نيست، زيرا که مي داند که از قبضه ي قدرت او بيرون نمي روند.


يا بنات البتول! مالله عما

نيل منکن بالطفوف عفول




اي دختران فاطمه! خدا از آنچه اين گروه از خدا بي خبر در مورد شما انجام دادند، غافل نيست.


ايماط الحجاب منکن بين ال

ناس والله شاهد و وکيل؟


آيا حجاب را از شما مي گيرند و شما را در ميان خلايق بي حجاب مي گذارند و حال آن که شما برگزيده ي خداييد و خدا شاهد و وکيل شما مي باشد؟!

ليت شعري أين البتول؟ ألا! أين علي، بل أين الرسول؟ ليروکن بالعراء و عليکن من الذل و الهوان؛

[کاش مي دانستم!] کجاست مادر شما فاطمه ي زهرا عليهاالسلام و پدر شما علي عليه السلام مرتضي و جد امجد شما محمد مصطفي صلي الله عليه و آله و سلم که مي ديدند که چگونه در ميان دشمنان غارت شده و ذلت و خواري شما را فراگرفته است؟!


پاورقي

[1] امالي شيخ صدوق: 228 ح 241.

[2] بحارالانوار: 60/45 و 61.

[3] المنتخب: 455/2.

[4] اللهوف: 180، بحارالانوار: 58/45، با اندکي تفاوت.