بازگشت

يا حبيب!، نذر حبيب بن مظاهر



چون که او خوان تجلي چيده ديد

خود بساط عمر را، برچيده ديد
گفت با آن والي ملک وجود

حکمران عالم غيب و شهود:
تو حسيني، من حسيني مشربم

عشق پرورده ست در اين مکتبم
تو اميري، من غلام پير تو

خار اين گلزار و، دامنگير تو
از خدا در تو مظاهر ديده ام

من خدا را در تو، ظاهر ديده ام
گر حبيبي تو، بگو من کيستم؟!

تو حبيب مطلقي، من نيستم!
عاشقان را، يک حبيب ست و توئي

از ميان بردار آخر اين دوئي
رخصتم ده تا به ميدان رو کنم

رو به ميدان لقاي او کنم
رخصتش داد آن حبيب عالمين

سرور و سرخيل مظلومان، حسين
کرد آن سرحلقه ي اهل يقين

دست غيرت را برون از آستين

ديد محشر را چو در بالاي خون

زورق خون راند در درياي خون
در تنش گلزخم خون، گل کرده بود

در بهار او، جنون گل کرده بود
رفت و جان خود فداي دوست کرد

آن نکومرد، آنچه را نيکوست کرد
نخل پير کربلا، از پا فتاد

سروها را، سرفرازي ياد داد
>




r> زير لب مي گفت آن دم با حبيب:

يا حبيبي! يا حبيبي! يا حبيب!


در غروب آفتاب عمر من

يافت فصل خون کتاب عمر من!


اين کتاب از عشق تو شيرازه يافت

اعتباري بيش از اندازه يافت


بار عشقت، قامتم را راست کرد

در حق من، آنچه را مي خواست کرد!


ناله ام را، رخصت فرياد داد

ديده را، بي پرده ديدن ياد داد!


پرده بالا رفت و، ديدم هست و نيست!

راستي، ناديدنيها ديدنيست!



محمد علي مجاهدي (پروانه)