بازگشت

ولادت عشق


از تو ما را حديثي در سينه هست و غمي جانکاه بر دل، که شوق انگيزترين حوادث ،غرورآفرين ترين وقايع، شادي آورترين اتفاقات، شيرين ترين گفتارها و نغزترين رفتارها توان اين که خنده اي بر لبان ما بنشاند در خود نمي بيند.
مگر نه با ولادت تو، عشق متولد شد، رشادت رشد کرد، شهامت رنگ گرفت، ايثار معنا؛ شهادت، قداست؛ و خون، آبرو گرفت؟
مگر نه با ولادت تو، زلال ترين تقوا از چشمه سار وجود جوشيد؟ مگر نه با ولادت تو " موج"، موجوديت يافت؟

مگر نه اين که " نسيم" با تولد تو متولد شد و مگر نه " صاعقه" اولين نگاه تو در گهواره بود و مگر نه "عشق" در کلاس تو، درس مي خواند و مگر نه " ايثار" به تو مقروض شد و مگر نه " آفرينش" از روح تو جان گرفت؟

پس چرا ما خبر " ولادت" تو را هم که مي شنويم، بغض گلويمان را مي فشرد؟
پس چرا ما در روز ولادت تو نيز اشک، پهناي صورتمان را فرا مي گيرد؟
از تو ما را حديثي در سينه است و غمي جانکاه بر دل؛ همان غمي که دل آدم را شکست و ياد تواش گرياند.
پيامبر، آنگاه که تو پا به عرصه ظهور نهادي، گلويت را بوييد و اشک دلش، بوسه را بر گلوي ت













و طراوتي ديگر بخشيد.


همان حديث که توان از تن علي ربود و بر بيابانش ايستاند و ناله اش را به آسمان رساند که:


" ههنا مناخ رکابهم و موضع رحالهم و ههنا مهراق دمائهم فتية من آل محمد..."


اينجاست قتلگاه حسين، خون عزيزان محمد بر پيشاني اين خاک جاودانه مي شود. همين جا کاروان عشق درنگ مي کند و بار بر زمين مي نهد، وادي معاشقه اينجاست. همينجاست که پيامبران و فرشتگان صف در صف، گوش به راز و نيازي عارفانه مي سپرند.


اين جاست که فرياد خون آلودِ" الهي رضاً برضاک" سينه آسمان را مي شکافد و بر رضايت خداوند، چنگ مي زند و آسمان از اين درد مي شکند و زمين بر خود مي پيچد.


آري، از تو ما را حديثي در سينه هست و غمي جانکاه بر دل و رسالتي سنگين بر پشت. تو اگر چه قرآن مجسمي و هر بطن وجود و شخصيت تو را بطني است و آن را بطني ديگر تا لايتناهي و اگرچه اوج پرواز والاترين انسان، حضيض - پايين ترين- شناخت تو را درنمي يابد.


و هر چند تو برتري از آنچه ما مي انديشيم و آن صفات که تو را متصف مي کنيم و اگر چه تو زينت بخش صفاتي، و اگرچه يادمان نرفته است آن کلام را که در قيامت والاترين مؤمنين در تب و تاب ديدار خداوندي مي سوزند و از او تقاضاي ديدار مي کنند؛ برقي مي درخشد و نوري متجلي مي شود که همگان را ساليان دراز بي خويش و بي هوش مي کند و وقتي خود را مي يابند و به هوش مي آيند، عاجزانه از خدا مي پرسند که اين تو بودي؟ و پاسخ مي شوند که اين يک تجلي از چهره حسين بود؛ جلوه اي از رخ اباعبدالله، يک نيم نگاه ثارالله... و قلم را هرگز توان شرح اين ديدار نيست...وليکن ما را فقط ياراي ديدن ظواهر است و همين و تا همين حد، آتش به خرمن وجودمان افکنده است و دل هاي ناقابلمان را پروانه آن شمع جاودانه کرده است.


ما که ظرفيت دريا نداريم، همان قطره مان که در گلو چکانده اي، حيات و زندگيمان بخشيده است.


ما در اين کاروانسراي دنيا از آن جهت تنفس مي کنيم که تو در آن درنگ کرده اي.


ما بر خاکي سجده مي کنيم که پاي تو بر آن نشسته و خون تو بر آن چکيده است.ما همچنان که ساده ترين نيازمان؛ آب نوشيدن را، به ياد تو مرتفع مي کنيم، احساسمان، انديشه مان، مرگمان، حياتمان، سلوکمان، قياممان، همه و همه رنگ از تو مي گيرند و معنا از تو مي يابند.


بر مظلوميت جوانانمان از آن خرسنديم که مظلوميت تو را تداعي مي کنند. جوانانمان را به يادواره علي اکبر تو به ميدان فرستاديم.


و خون را از آن جهت ارج مي نهيم که تو- ثارالله- به خدايت اتصالش بخشيده اي و آوارگي زنان و کودکانمان را از آن روي تاب مي آوريم که گوشه اي از آن همه درد و رنج تو را بشناسيم. ما هر چه خون به يادواره تو داده ايم و آنچه به دست آورده ايم، از دست هاي مبارک تو گرفته ايم و بر همين اساس ما گشتيم، جستجو کرده يم، زيرورو کرديم، و ارزشمندترين گلستان جامعه و عطرآگين ترين مجموعه گل را- به اعتقاد باغبان بزرگوار- آن ستون ها را که استواري جامعه در گروي وجودشان است- به اعتقاد بنيانگذار- زيباترين، خالص ترين، مؤمن ترين، ايثارگرترين جوانانمان را- به اعتقاد مربي- جدا کرديم، ممتاز نموديم و روز تولد تو را به ايشان اختصاص داديم و جز اينان، چه گروهي را شايستگي اين منزلت بود؟


يا اباعبدالله! بابي انت و امي يابن الزهراء!


آتش عشق را در دل کودکان و جوانانمان جاودانگي بخش!


و هديه هاي اين امت را که بر اساس آيه" لن تنالواالبرحتي تنفقوا مما تحبون"؛ معشوق هاي خويش را فداي تو کردند، به پيشگاهت بپذير.

سيد مهدي شجاعي