بازگشت

وداع




آمد به خيمه گاه ، به توديع آخرش

رود فرات ، گشته خجل در برابرش



گفتا: سلام ، زينب دل خسته ام سلام

بنگر به کربلاي ِ من و خط ِ انورش



جان تو جان ِ آن گل پژمرده خيام

هرگز مباد فصل خزان ِ سمندرش



گاه فراق و روز جدايي است خواهرم

شد نوبت اسارت و گلبانگ اکبرش



خواهر، رهي دراز، تو را پيش رو بُوَد

صبري سِتُرگ بايد و تصميم برترش



اينک لَواي منطق خون ، روي دوش توست

برگو به هر کجا ز پيام ِ مظفرش



در شام و کوفه در همه جا همرهت ، سرم

گاهي به نيزه گه به دل طشت احمرش



زينب ! تويي به جاي من اندر ديارها

بر گو ز راز نهضت ما سربدارها




سيد محمد شفيعي