بازگشت

نماز آخر



هلاکه از طپش سينه ي زمان پيداست

که نبض فاجعه، هنگام ظهر عاشوراست

به دشت کرب وبلا حرف، حرف خنجر بود

تمام دشت پر از لاله هاي پرپر بود
سوار عشق، تکاور به دشت خون مي راند

نماز آخر خود را به پشت زين مي خواند
نگاه تا که به گل ميخ خيمه ها مي دوخت

ز تاب درد، گل زخم سينه اش مي سوخت
درون خيمه حکايت ز سوگواري بود

سرشک ديده سوي گاهواره جاري بود
تب کشنده ز سوز عطش نشان مي داد

که داشت تشنه در آن گاهواره، جان مي داد
«به گرد چهره ي خورشيد، هاله ي غم بود»

فضال چرخ پر از درد و داغ و ماتم بود
زنان ز خيمه به رفتن شتاب مي کردند

از آن سوار تقاضاي آب مي کردند
زمين نشسته به خون در عزاي اين منظر

زمان ستاده واين صحنه را تماشاگر
که پاي ساقي لب تشنه در رکاب نهاد

روند حادثه را در مسير آب نهاد
نگاه زينب غمگين به گرد راهش بود

اميد، شعله ي برقي که در نگاهي بود
کنار علقمه آن گل شکوفه ي اميد

صداي فاطمه را با دو ديده ي تر ديد
<












br>r>



حضور آب، عطش از درون او سر کرد

نگاه ژرف به درياي سينه گستر کرد


چو پاي بر سر درياي بيکرانه گذاشت

هلال خشک لبش داغي عطش برداشت


به آب چون نظر افگند روي اصغر ديد

به پيش منظر چشمش جهان سيه گرديد


وفاي عهد و لب تشنه ي علي اصغر

بياد آمدش آن ماه هاشمي منظر


چکيد قطره ي اشکش ز چشم او بر آب

که آب در بر آن قطره شد ز خجلت آب


شد از شريعه برون، مشگ آب بر دوشش

نواي ضجه ي اطفال مانده در گوشش


که راه از همه سو بر جناب او بستند

به تيغ و تير و سنان و جان او خستند


سوار عشق چو بيدست و سر به خون غلطيد

ز هم گسست بيکباره رشته ي اميد


چو شب به پهنه ي آفاق سايه گستر شد

به باغ ديده، گل انتظار پرپر شد


به رهروان که غريبانه راه مي جستند

نشان کشته ي خود را ز ماه مي جستند


ستاره ها به سر انگشت اشاره مي کردند

نظاره بر بدني پاره پاره مي کردند!





روايت (قيصر) ازين سوگ، واي واي کنيم

ز داغ تشنه لبان گريه، هاي هاي کنيم



قيصر