بازگشت

ناگهان عباس



شام عاشورا که غمگين بود و تار

غوطه ميزد در نسيمي مرگبار
مه ز خجلت بود پنهان زير ابر

رفته از دست فلک دامان صبر
ديو صحرا گشته از وحشت خموش

آمدي هر ذيحياتي را به گوش،
آخرين فرمان شوم سرنوشت

از زبان ريگ و خار و سنگ و خشت
ياوران شاه دين برگرد او

بسته لبها را فرو از گفتگو

جملگي با فکرتي باريک بين

مانده حيران در سکوتي سهمگين
سرور پويندگان راه راست

چون خدنگي ناگهان بر پاي خاست
حمد يزدان گفت و نعت مصطفي

داد پس بر جمع همراهان ندا
گفت: کان آزادگان پاکدل

اي زهمت کرده گردون را خجل
اي گرامي مردم نيکو شعار

بر شما باد آفرين کردگار
کز وفا گشتيد هم پيمان من

پر سرور از مهرتان شد جان من
با وفا جمعي چنين کم ديده ام

چون شما کمتر به عالم ديده ام
هر چه گويم باز از آن نيکوتريد

راستي بر جمله ي نيکان سريد
رحمت يزدان نصيب جانتان

مرحبا بر عشق و بر ايمانتان

اينک از من بشنويد اين را












































































ز را

راز نامردان حيلت باز را


کاندرين صحرا بسان مور و مار

جمع گشتند از براي کارزار


زين گروه ناکس و اعداء دين

هست ما را بس خطرها در کمين


صبح فردا کآفتاب خاوري

ميکشد بر چرخ، دامان زري،


طاقت دشمن به پايان مي رسد

بر شما رنج فراوان مي رسد


گر به زنجير وفا گردن نهيد

بي گنه خود را به کشتن مي دهيد


هان و هان! اي با وفا ياران من

اي هواداران و غمخواران من


بيعت خويش از شما برداشتم

وين زمان آزادتان بگذاشتم


تا سيه دامان شب باشد بجا

به که بگريزيد از اين دام بلا


جانب شهر و ديار خود رويد




وز پي تدبير کار خود رويد


کز منند اين قوم جاهل در ستوه

با کسي کاري ندارند اين گروه


من چو با هر گونه باطل دشمنم

مقصد آنان در اين غوغا منم


پس به امر حضرت پروردگار

من در آغوش خطر گيرم قرار


کام صحرا تشنه خون من است

هر که زين جا دور گردد ايمن است


چون شهنشه لب فرو بست از سخن

سخت در حيرت فرورفت انجمن


شاه دين بنشست و سر را کرد خم

ديده بنهاد اندر آن حالت بهم


تا نگردد شرم دامنگير کس

خجلت آيد باعث تأخير کس





ليک جمعي کاندر آن شام سياه

انجمن کردند گرداگرد شاه


جمله بودند از سران مسلمين

اهل فضل و دانش و تقوي و دين


در عبادت برده شبها را بسر

ذکر يارب گفته هر شب تا سحر


روزها با دشمنان درگيرودار

تيغ بر کف در مصاف مرگبار


دين احمد را حمايت کارشان

نص قرآن پايه ي رفتارشان


فارغ از دنيا و پابند شرف

در شريعت يک زبان و يک هدف


بوده اند اين جمع افلاکي سرشت

خسته و بيزار از اين دنياي زشت


ننگشان بود از صفات خاکيان

خويشان نيکوتر از افلاکيان


بر جهان آز و شهوت کرده پشت

بر دهان اهرمن کوبيده مشت


در دل آنان هوس را ره نبود




همت والايشان کوته نبود


بي نياز از ذلت مال و مقام

کرده بر خود عيش نفساني حرام


فکر آنان با توانا شهپري

سائر، اندر عالم بالاتري


ديدشان، بر دور دست کائنات

قصدشان زين تنگنا، جستن نجات


در اميد رستگاريهاي خويش

ره بريدند از پي مولاي خويش


بوده اند از جان به فرمان حسين

دست آنان بود و دامان حسين


نز پي تحصيل مال و کسب جاه

جمع گشتند اين دليران گرد شاه


آمدند آنجا که جان قربان کنند

درد دنيا را به خون درمان کنند


گرچه خود بودند موقن بر شکست

باز از آن درگه نمي شستند دست


گرچه ميديدند مرگ خويش را

غم نبود آن جمع پاک انديش را





گرچه مولي اذن رجعت داده بود

ليک دور از مردم آزاده بود


زين سبب چندانکه گفتار امام

در ميان بهت آنان شد تمام،


لحظه ها رنج آور و سنگين گذشت

سخت بر جمعيت حق بين گذشت


از بيان و حال مولي در نهفت

هر دلي شد با غمي جانسوز جفت


طاير فکرت چو از پرواز ماند

هر زباني از تکلم باز ماند


نکته اي را با نگاهي پر ز غم

جمله مي جستند در سيماي هم


کز چه روي، آن شاه صاحب جاه دين

در چنين شام سياه و سهمگين


در چنان وضعي که عفريت خطر

از مغاک مرگ بيرون کرده سر


در بياباني که بس هول افکنست

پاي تا سر موج خير دشمنست





سهيل گيرد ترک جان خويش را

دور خواهد ياروان خويش را


راه گستاخي به دشمن مينهد

دوستان را اذن رجعت مي دهد؟


بامدادان کاين سپهر کينه توز

زاده ي شب را کند تسليم روز


جنگ درگيرد ميان خير و شر

موج خون غلطد بروي خشک و تر


حمله ور گردند اعداء لعين

بر خيام اهل بيت شاه دين


پس کدامين کس به شه ياري کند

سنگر حق را نگهداري کند؟


کيست تا مردانه جان گيرد به کف

پاس دارد حرمت دين و شرف


بوده اند آن ياوران پاکباز

در چنين انديشه هاي جانگداز


ناگهان عباس فرزند علي

عقده را بگشود و با صوت جلي





کز دل و جان بود و بر دل مي نشست

سد محنت زاي خاموشي شکست


با برادر گفت کاي سالار دين

بندگان را از چه ميراني چنين؟


اذن فرمودي کزين جا بگذريم

رخت از اين کوي بلا بيرون بريم


خود بماني با گروهي مار و مور؟

يارب، اين بي همتي از ما بدور!


کي توانيم از تو دل برداشتن؟

بي تو بر تن خجلت سر داشتن؟


زندگي بعد از تو پابرجا مباد

ننگ آن هرگز نصيب ما مباد


همصدا با شير بيداء غضب

اقربا يکباره بگشودند لب


کاي به ملک دين حق فرمانروا

واي بفرمان تو جان ماسوي


اي فروغت روشني بخش جهان

واي ندايت رهبر آزادگان





خاندان را شاخص قائم توئي

قوت قلب بني هاشم توئي


ما شديم از جان به مهرت پاي بست

با چه عذري از تو برداريم دست؟


گر زند ديو بلا بر ما صدا

با تو مي مانيم و شاديم از بلا


با گروهي نابکار و تيره بخت

زير فرمان تو مي جنگيم سخت


آنچه آيد بر تو بر ما هم رواست

پشت کردن بر تو عصيان بر خداست


بي تو بر ما زندگي ننگ آور است

با تو مرگ از زندگاني خوشتر است


بگذر از فرمان رجعت ياحسين

بهر ما مپسند خجلت ياحسين





محمد بيريايي گيلاني