موج خون
نکوتر بتاب امشب اي روي ماه
که روشن کني روي اين بزمگاه
بسا شمع رخشنده ي تابناک
زباد حوادث فرو مرده پاک
حريفان به يکديگر آميخته
صراحي شکسته، قدح ريخته
به يک سوي، ساقي برفته ز دست
ز سوي دگر مطرب افتاده مست
بتاب امشب اي مه! که افلاکيان
ببينند جانبازي خاکيان
مگر نوح بيند کزين موج خون
چسان کشتي آورد بايد برون؟!
ببيند خليل خداوندگار
ز قرباني خود شود شرمسار!
کند جامه موسي به تن، چاک چاک
عصا بشکند بر سر آب و خاک
مسيحا ببيند گر اين رستخير
صليب و سلب را کند ريز ريز
محمد سر از غرفه آرد برون
ببيند جگرگوشه اش غرق خون
حسين مسرور