بازگشت

مرثيه ي امام معصوم حضرت ابي عبدالله حسين



جانها فداي آنکه به جان شد فداي غير

بيگانه شد ز خود که شود آشناي غير
از بذل جان خويش برغبت براي حق

بگذشت تا گذاشت جهان را براي غير
گوينده ي خلاف رضا در هواي نفس

جوينده ي رضاي خدا در رضاي غير
در راه دين ز پيکر خود ساخت شمع راه

تا رهزن دغل نشود رهنماي غير
افراشت بيرق از سر خود در طريق عدل

تا کس طريق ظلم نپويد به پاي غير
برخوان سرگشاده ي آزادي از خداي

داد از سر بريده به هر رگ صلاي غير

مال و منال و اهل و عيال از سراي خويش

کرد آزمون اهل و عيال از سراي غير
از جسم پاک خود کف خاکي بجا گذاشت

آنهم براي اينکه شود توتياي غير
هر گوشه از دهانه ي زخمش بخنده گفت:

کز خون پاک خويش دهم خون بهاي غير
چندان به درد و داغ عزيزان گداخت دل

تا چون زر گداخته آمد دواي غير
نفرين هر شرير به بانگ علن شنيد

تا با دعاي خير دهد مدعاي غير
نور هدي فروغ خدا شمس مشرقين

برهان حق و حجت قول خدا حسين
br> ا















































































ي دل به مهر داده به حق، دل سراي تو

وي جان به عدل کرده فدا، جان فداي تو


اي کشته ي فضيلت، جان کشته ي غمت

وي مرده ي مروت، ميرم به پاي تو


محبوب ما، گزيده ي حق، صفوه ي [1] نبي

مفتون تو، فدائي تو، مبتلاي تو


از بسکه در غم دل مظلوم سوختي

يک دل نديدم که نسوزد براي تو


چرخ کهن که کهنه شود هر نوي از او

هر سال نو کند ره و رسم عزاي تو


هر بينوا، نواي عدالت بجان شنيد

برخاست تا نواي تو از نينواي تو


برهان هستي ابدي شوق تو به مرگ

ميزان ادعاي نبي (ص)، مدعاي تو


روي تو از بشارت جنت بروشني است

آيينه يي تمام نماي از خداي تو


نگريختي ز مرگ چو بيگانه تا گريخت

مرگ از صلابت دل مرگ آشناي تو


آزاده را به مهر تو در گردش است خون

زين خوبتر نداشت جهان خون بهاي تو


ما را بيان حال تو بيرون ز طاقت است

در حيرتم ز طاقت حيرت فزاي تو


هر جا پر از وجود تو در گفتگوي توست

هر چند از وجود تو خاليست جاي تو


آن کشته ي نمرده توي کز نبرد خويش

مغلوب تست دشمن غالب نماي تو


هر کس به خاکپاي تو اشکي نثار کرد

زين به چه گوهري است که باشد سزاي تو


پيدا ز آزمايش اصحاب پاک تست

تعويذ حق به بازوي مردآزماي تو


هرگز فنا نيافت بقاي تو، زانکه يافت

آزادگي بقاي دگر از فناي تو


شايان اقتفاي [2] جهاني به همتند

ياران پاکباز تو در اقتفاي تو


غم نيست گر به چشم شقاوت نماي خصم

کوتاه بود عمر سعادت فزاي تو


«چون صبح زندگاني روشندلان دميست

اما دمي که باعث احياي عالميست» [3] .





اي کفر و دين فريفته ي حق گزاريت

وي عقل و عشق شيفته ي جان سپاريت


آموخت دستگيري افتادگان راه

دست بريده از کرم دستياريت


دشمن بخواري تو کمر بسته بود ليک

با دست خود به عزت حق کرد ياريت


خورشيد خون گريست به دامان صبح و شام

خون شد دل سپهر هم از داغداريت


چون قلب بيقرار که جان برقرار ازوست

حق را قرار، تازه شد از بيقراريت


نشنيد گوش هيچکسي زاري ترا

مازان سبب بجاي تو داريم زاريت


زانرو زحد گذشت غم بيشمار تو

تا هر دلي کند به غمي غمگساريت


غافل که ساخت کار خود از زخم جان خويش

آن سنگدل که زد به جگر زخم کاريت


هم پاي مرگ رفت ز جاي از صلابتت

هم چشم صبر خيره شد از بردباريت


ز آن در کنار نعش جگر گوشه ماندنت

و آن از ميان خون جگر بر کناريت


ز آن در کمال حلم و سکون کارسازيت

و آن بالهيب [4] سوز درون سازگاريت


هم اختيار زندگيت دور از اضطرار

هم اضطرار مرگ و حيات اختياريت


وجه اميد ما به تو اين بس که حق فزود

با نااميدي از همه، اميدواريت


اي دل فداي مهر تو از مهربانيت

وي جان نثار جان تو از جان نثاريت


پر کاري از کسالت ما، عيش و طيش [5] تو

غمخواري از مصيبت ما، نوشخواريت


مظلوم حق شهيد فتوت، قتيل عدل

ميزان دين، صراط هدايت، دليل عدل


کو غم رسيده يي که شريک غم تو نيست

يا داغديده يي که به دل محرم تو نيست


الا تو خود که سوگ و سرورت برابرست

يک اهل درد نيست که در ماتم تو نيست


هر دردمند زخم درون را علاج درد

با ياد محنت تو، به از مرهم تو نيست


جان داروي تسلي از اندوه عالمي

الا که در تصوري از عالم تو نيست


با جان نثاريت گل باغ بهشت نيز

شايسته ي نثار تو و مقدم تو نيست


ملک تو را به ملک سليمان چه حاجت است

ديو جهان حريف تو و خاتم تو نيست


هفت آسمان مسخر هفتاد مردتست

خيل زياد، مرد سپاه کم تو نيست


از بس به روي باز پذيراي غم شدي

گفتي که غم حريف دل خرم تو نيست


با شاديي که از تو عيان ديد وقت مرگ

پنداشت پير حادثه کاين غم، غم تو نيست


چون خون پاک کامد و رفت نفس از اوست

ما را دمي که هست بجز از دم تو نيست


عصيان نداشت جنت هفتاد آدمت [6] .

در جنت خدا هم، چون آدم تو نيست





آزاده راز مؤمن و کافر هواي تست

يک سرفراز نيست که سر در خم تو نيست


پرچم ز کاکل پسر افراشتي به رزم

يک مو بهيچ بيرقي از پرچم تو نيست


در راه حق چنين قدمي نيست غير را

ور هيچ هست چون قدم محکم تو نيست


حاجات ما رسيده اشک عزاي توست

برگي ز کشته ي دل ما بي نم تو نيست


دائم نشسته بر گل داغ تو اشک ما

از آفتاب حشر غم شبنم تو نيست


رمزي ز پرده داري باطل بجا نماند

کز نور حق عيان بدل ملهم تو نيست


اي دل بحق سپرده که محبوب هر دلي

منظور حق همين نه، که محسود باطلي


اي جسته نور پاک خدا از روان تو

واي بسته جان عزت و همت به جان تو


دنيا به خصميش اثر از خان و مان نهشت

آنرا که بود خصم تو و خان و مان تو


چون باطل از مقابله ي حق بجاي ماند

نام و نشان خصم ز نام و نشان تو


گوش تو گر فغان جگرگوشگان شنيد

نشنيد گوش پير فلک هم فغان تو


با خصم هم مقابله با مهر کرده اي

اي جان فداي جان و دل مهربان تو


سرمشق ما، مربي ما، رهنماي ماست

احوال تو، حکايت تو، داستان تو


درسي ز جلب عزت و سلب مذلت است

هر نکته يي که مي شنويم از زبان تو


مظلوم هر زمان ز تو آموخت دفع ظلم

آئينه درا دور زمان شد زمان تو


ز آن داغها که بر دل و جان تو نقش بست

مهر قبول يافت ز حق امتحان تو


خوانها ز جود خويش فکندي به هر کنار

کز هر کنار بهره برد ميهمان تو


وان «روضه ها» که آبش دادي ز خون خويش

تا روضه ي بهشت شود طرف خوان تو


نان تو مي خورند جگرپارگان غير

از سوز دست پخت جگرپارگان تو


کس را بجز تو زينهمه ميرندگان نبود

مرگي که بود زندگي جاودان تو


از مهد خاک جا به دل پاک کرده اي

چون عرش حق جهان دگر شد جهان تو


مظلوم و تشنه کام گذشتي که حق گذاشت

سرچشمه ي حيات ابد در دهان تو


در سايه ي جهان تو بود اينکه در نبرد

فرقي نبود پير تو را به جوان تو


در حيرتم که چون دل دشمن چو سنگ ماند

جايي که آب شد دل سنگ از بيان تو


صد عندليب در چمنت آشيان گرفت

هر چند سوخت خار و خس آشيان تو


چون آستان قرب خدا آشيان تست

ما راست آسمان دعا، آستان تو


هرچند خود امان ز بد ما نيافتي

ما را بس است از بدعالم امان تو





روي دل امير مگردان ز سوي خويش

اي کعبه ي دل همه کس در ضمان تو


شايد که سرکشد به فلک همچو بيت من

بيتي که يابم از تو به قرب جنان تو


لا، بل که بس به هر دو جهانم از آنچه هست

اشک روان به ماتم خون روان تو


از تو قبول از من و از اشک چشم من

وز من سلام بر تو و بر دودمان تو





پاورقي

[1] صفوه (صفوت): برگزيده، خالص.

[2] اقتفا: پيروي، از پي آمدن.

[3] از صائب تبريزي.

[4] لهيب: زبانه ي آتش، شعله ي آتش، سوزش.

[5] طيش: بيدماغي، تعب، اضطراب، تندمزاجي و خشم.

[6] هفتاد آدم: منظور ياران باوفاي حضرت سيدالشهداء (ع) است.


اميري فيروزكوهي