گلوي عطش
ظهر است
ظهر شرقي عاشورا
و آفتاب
رخ در نقاب کشيده
و ايستاده محو تماشاي آب
آبي که مثل آينه جاري است
گاهي که خيمه ها
از تشنگي و
تابش خورشيد
مي سوزد
مي سوزد
مي سوزد
و بانگ العطش
از هفت توي آينه
تا آسمان سرخ
سر مي کشد به هيأت فرياد
ظهر است
ظهر شرقي عاشورا
و جلاد
حيران و مات مانده
که خنجر
باري چرا گلوي عطش را نمي برد
و آفتاب
که مي داند
رخ در نقاب کشيده است
تا در پناه ابر بگريد
ضياء الدين ترابي