بازگشت

قسمتي از تركيب بند در رثاء حضرت سيدالشهداء



اي مبتلاي غم که جهان مبتلاي توست

پير و جوان شکسته دل اندر عزاي توست
هم قبله گاه اهل سمک خاک درگهت

هم سجده گاه خيل ملک کربلاي توست
اي بر لقاي دوست تو مشتاق و عالمي

مشتاق خاک کوي تو بهر لقاي توست
اي بر هواي يار تو مفتون و کشوري

مفتون اشتياق تو اندر هواي توست
گلگون قبا زعکس شفق آسمان هنوز

از هجر روي اکبر گلگون قباي توست
در خون تپيد مرغ دل مجتبي چو ديد

در خون تپيده قاسم نوکدخداي [1] توست
گرديد اسير سلسله ي غم علي چو ديد

زنجير کين به گردن زين العباي [2] . توست
روحي فداک اي تن اطهر که از شرف

خون خدا توئي و خدا خونبهاي توست
جسمي وقاک [3] اي سر انور که بر سنان

آيات حق عيان ز لب حقنماي توست
گاهي به دير راهب و گه بر سر درخت

گه بر فراز نيزه و گه خاک، جاي توست
گويم حکايت از بدنت يا که از سرت

يا از عيال بيکس و غمديده خ























































واهرت


در کربلا چو قافله ي غم گشود بار

از غم هزار قافله آمد در آن ديار


نيلي شد از عزا رخ گلگون اهل بيت

رويش سپيد باد سپهر سياهکار


لشکر همي رسيد گروه از پي گروه

دشمن همي ستاد قطار از پي قطار


شاه حجاز راز وفا کس نشد معين

مير عراق را ز جفا کس نگشت يار


استاد بهر خواري يک شه هزار خيل

آماده بهر کشتن يک تن دو صد هزار


از مويه رفت از دل اهل حرم شکيب

از گريه رفت از تن آل نبي قرار


آن دم که راه آب بر آن فرقه بست خصم

آفاق پر شرر شد و افلاک پر شرار


لب تشنه مانده آل نبي وز براي شان

آبي نبود جز دم شمشير آبدار





خوردند آب از دم شمشير و تير خصم

پيران سالخورده و طفلان شيرخوار


آن دم بر اهل بيت نبي کار، زار شد

کاماده گشت سبط نبي بهر کارزار


اصحاب باوفاش زهر سو به هر طرف

بگرفته بهر ياري او نقد جان به کف


چون اذن جنگ اکبر زيبا جوان گرفت

آتش به خرمن همه پير و جوان گرفت


از حلقه هاي چشم و ز گيسو عقاب [4] را

ليلي رکاب و زينب مضطر عنان گرفت


چون عاکفان عرش به سير جنان شتافت

چون طايران خلد ره آشيان گرفت


دشمن گرازوار گريزان شد از هراس

بر کف چو شير، اژدر آتش نشان گرفت


دردا که در دهان عوض آب از عطش

خاتم شبيه خاتم پيغمبران گرفت


لب تشنه جان سپرد لب آب آنکه خضر

ز آب دهانش زندگي جاودان گرفت


شهزاده چون سوار بر اسب عقاب شد

بابش پياده دست سوي آسمان


گفت اي خدا تو شاهدي اينک که راه رزم

بر ناکسان پيمبر آخر زمان گرفت


آن پيکري که زينب آل رسول بود

از هر کنار تير بلا در ميان گرفت


آن قامتي که سرو رياض بتول بود

بر سر هواي سير رياض جنان گرفت


اينک علي اکبرم از ظلم و کين کشند

قوم رسول بين که رسول امين کشند


آه از دمي که غرقه به خون در برابرش

افتاده ديد قامت زيباي اکبرش


يکجا به خاک خفته جوانان مهوشش

يکسو به خون تپيده علمدار لشکرش


پامال يک طرف شده اند ام قاسمش

بر تير کين هدف شده حلقوم اصغرش


عالم به آب غرقه شود، تشنه جان سپرد

شاهي که بود آب روان مهر مادرش


چون ديد کشته اکبر و عباس و قاسمش

چون ديد تشنه اصغر و عثمان و جعفرش


آمد بسوي نعش علي اکبر جوان

بنهاد سر به سينه و بنشست در برش


گفت: اي نديده کام که خوش خفته اي به خاک

بعد از تو خاک بر سر دنيا و افسرش


اي سرو سرفرازتر از طوبي اي که کند

باد سموم حادثه از ريشه تا برش


چون تشنه لب شهيد شدي از ره جفا

بعد از تو خاک بر سر دنياي بيوفا


چون بهر شاه تشنه جگر ياوري نماند

عباس و قاسمي و علي اکبري نماند


از کيد و کين اختر و بي مهري سپهر

از بهر ياوريش نکو اختري نماند





الا نشان ناوک اعدا تني نگشت

الا براي زيب سنانها سري نماند


سيراب تشنه اي بجز از ناوکي نگشت

آبي به حنجري بجز از خنجري نماند


سلطان دين برابر دشمن به روز رزم

بهرش رکابگير بجز خواهري نماند


از بهر حفظ پيکر خود کهنه جامه خواست

و آخر ز سم اسب خسان پيکري نماند


مي خواست ناصري و جز اصغر کسي نداشت

آخر ز ضرب تير جفا اصغري نماند


اين داغ سوز دم که پس از قتل شاه دين

از خيمه گاه جز تل خاکستري نماند


از جور چرخ و کينه ي اختر جفاي دهر

بر اختران برج حيا زيوري نماند


دردا که از شرارت آن فرقه ي شرير

گشتند بانوان حريم خدا اسير


گفت: اي به خون تپيده مکرم برادرم

کافتاده اي به روي زمين در برابرم


آيا تو آن حسين مني کز شرف نمود

بر دوش خود سوار تو را جد اطهرم


گر من کفن نکردم و نسپردمت به خاک

معذور دار از آنکه به سر نيست معجرم


بر خاک مي نشيني و ننشينيم به چشم

اي خاک بر سرم که من از خاک کمترم


گفتي ميا ز خيمه برون، رخ مکن کبود

تا نزد دشمنان ننمايي محقرم


در خيمه گه نشستم و بيرون نيامدم

تا شد دو تا ز تيغ جفا فرق اکبرم


صابر شدم به هر ستم و هر بلا ولي

هرگز نمي رود دو مصيبت ز خاطرم


اين داغ سوزدم که ميان دو نهر آب

لب تشنه جان سپرده اي اندر برابرم


اين درد کاهدم که يکي کهنه پيرهن

گفتي بده که تا نبرد کس ز پيکرم


آن پيرهن به جسم شريفت نماند و گشت

عريان در آفتاب تنت، خاک بر سرم


برخيز کز وداع تو بر جان زنم شرار

کاينک ز خدمتت به تحسر مسافرم


پس قصه ختم کرد و به محمل سوار شد

از پرده بي حجاب برون پرده دار شد





پاورقي

[1] نوکدخداي: نوداماد.

[2] منظور حضرت زين العابدين علي بن الحسين (ع) است.

[3] جسمي وقاک: جانم فداي تو باد، جانم پيش مرگ تو باد.

[4] عقاب: اسب حضرت علي اکبر (ع).


ميرزا يحيي مدرس اصفهاني