بازگشت

غربت ساقي



آسمان، مات و مبهوت مانده ست، در سکوت مه آلود صحرا

يک بيابان عطش گشته جاري، پاي ديوار ترديد دريا

غوطه ور مانده در حيرت دشت، پيکر مردي از نسل طوفان

مردي از دوده ي خون و آتش، مردي از تيره ي روشني ها
کربلا غوطه ور در غم اوست، او که نبض بلوغ زمانه ست

غربت ساقي تشنگانست، آنچه در دشت جاريست هر جا
هفت پشت عطش سخت لرزيد، آسمان ابرها را فروريخت

شانه هاي زمين را تکان داد، هق هق گريه ي تلخ سقا
آه اي غربت بينهايت! آه اي خواهش بي اجابت!

زخمهاي بيابان شکفته ست، دشت در دشت، صحرا به صحرا
شرمسار لبانت فراتست، بر دل آب افتاده آتش

کرده دريا به روي نگاهت، باز آغوش گرم تمنا
زخمهايم دوباره شکفتند، آنچه بايد بگويند، گفتند

زخمهاي من، اين شعرهايم زخمهايي هميشه شکوفا
در دل: اندوه، اندوه، اندوه! درد: انبوه، انبوه، انبوه!

عشق: بشکوه، بشکوه، بشکوه! که نبرده ست از ياد، ما را

مهدي حسيني