بازگشت

علمدار كربلا



بگذر اي باد صبا باز بر آن گلشن جان

که در آن تشنه لبانند و فرات است روان
راز بگشاي از اين پرده و بي پرده بگو

«که شهيدان که اند اين همه خونين کفنان»
خاک خونين به من آورد از آن دشت بلا

پر فروريخت و در شعله آهش توفان
گفت: هفتاد و دو گل از چمن آل رسول

ريخت بر خاک سيه کاسه ز نيرنگ خزان
کشته شد از ستم قوم ستمکار حسين

نور چشم علي و فاطمه با تيغ و سنان

گل گلزار ولايت علي اکبر او

خفت در خون تن خويش و نشد رام خسان
ياد از آن لحظه که عباس، علمدار رشيد

تافت از مشرق توحيد چو خورشيد جهان
مشک بر دوش مگر آب رساند به حرم

مرکب از خشم برانگيخت سوي آب روان
مشک پر کرد و لب تشنه برون شد ز فرات

تاخت بر لشکر بيداد چنان شير ژيان
ليکن از کينه ي دشمن چو دو دستش افتاد

مشک بگرفت به دندان و دو چشمش نگران
نگران بود که فرياد عطش گشت بلند

از حريم حرم زاده زهرا به فغان
ناگهان تير ستمباره اي از لشکر خصم

مشک بدريد و فرور


يخت از او آب روان


علم افتاد و علمدار نگون شد از اسب

من چه گويم جگر آب شد از غم بريان


شرح اين قصه ي جان سوز «اميني» بگذار

که در اين رهگذرم نيست دگر تاب و توان





نور الله اميني نوش آبادي