بازگشت

عزيز خداوندگار



از آن زمان که داد ترا کردگار دست

نگرفته اي بياري فردي بکار دست
باري ز دوش خسته کس کم نکرده اي

با آنکه بوده ات به يمين و يسار دست
نگرفت آنکه دست ز پا اوفتاده ايي

کي گيردش بروز الم روزگار دست
دائم بسوي خلق برد دست احتياج


هر کس نمي برد سوي پروردگار دست
صرف گره گشايي مردم کن از کرم

گر باشدت چو شانه هزاران هزار دست
در زير بار منت دونان چرا روي

در زير سنگ کس ننهد زينهار دست
راضي مشو که خاطر موري کني پريش

گر با شدت برنده تر از ذوالفقار دست
مردان حق به خدمت خلقند مفتخر

اي خوش بدانکه يافت بدين افتخار دست
اين رنگهاي عاريتي را دوام نيست

تا کي کني ز خون ضعيفان نگار دست
کانون کينه گشت ترا سينه اي عجب

کاين آتشي است سرکش از آن دور دار دست
شو دستگير خلق بهر قدرتي تراست

تا گيردت عزيز خداوندگار دست
عباس نامدار که بر سينه از خلوص

بنهد به پيش خادم او بنده وار دست
باب الحوائجي که بهنگام درد خلق






























آرند سوي او بگه اضطرار دست





آن شرزه شير بيشه مردي که از نسب

دارد ز شير حق ببدن يادگار دست


از بهر کسب قرب، بدرگاه کبريا

باشد بدامنش ز ملک بيشمار دست


تجديد کرد خاطره خندق و احد

آورد هر زمان بسوي ذوالفقار دست


خواهد اگر تجسم قدرت کند گهي

بر فرق نه سپهر زند ز اقتدار دست


روزي که رخش رزم به جولان درآورد

انجم به چشم خويش نهد از غبار دست


هر جا که چهره آن قمر هاشمي نمود

بر رخ گرفته است مه شرمسار دست


محروم مانده است هر آنکس ز هر دري

بر عطف دامنش زده بي اختيار دست


درماندگان و غمزدگان بهر التجا

آرند سوي درگهش از هر ديار دست


خالي نمي برند ز هر قوم و هر قبيل

در درگهش دراز کنند ار هزار دست


حاجت روا شده است و رسيده است بر مراد




هر کو که زد بدامن آن شهريار دست


آه از دمي که ديد ز آلام تشنگي

طفلان نهاده بر مژه اشکبار دست


بگرفت مشک خشک و روان گشت سوي شط

بهر دفاع برد به تيغ نزار دست


تسخير کرد شط و جهاند اسب اندر آن

پر کرد زان زلال پس آن با وقار دست


تا نزد لب ببرد و نخورد آب از ادب

خالي نمود باز از آن خوشگوار دست


بد سعي او که آب رساند به خيمه ها

تا شد جدا ز پيکر آن نامدار دست


سقا که ديده است جز آن مير شير گير

سازد براي جرعه آبي نثار دست


چون اوفتاد بازوي مشکل گشاي او

در چشم اهل دل شده بي اعتبار دست


بگرفت مشک آب به دندان خويشتن

چون از تنش فتاد در آن کارزار دست


باران تيغ و تير بباريد بر تنش

سويش دراز گشت ز هر نابکار دست





تبرش به چشم خورد و نشد کآردش برون

زيرا نبود در تن آن بي قرار دست


آبيکه بسته بود به جانش به خاک ريخت

از جان کشيد زان الم بي شمار دست


بي دست چون ز اسب بيفتد چه مي کند

آن را که نيست حافظ تن در کنار دست


از دل کشيد نعره ادرک اخا که هان

برگير از من اي شه بي خيل و يار دست


آمد چو بر سرش شه لب تشنگان حسين

ديدش جدا بود ز يمين و يسار دست


شاها بسوي «طائي» مداح کن نظر

کآورده است سوي تو با اعتذار دست



طائي شميراني