عزاي ابوالفضل
سکينه گفت عمو جان تو عهد بستي و رفتي
چه شد که قلب من و عهد خود شکستي و رفتي؟
نگشت آب ميسر نيامدي ز چه ديگر
چه شد که رشته الفت ز ما گسستي و رفتي؟
برادرت به حرم ايستاده بي کس و تنها
بيا که سرو قدس را ز غم شکستي و رفتي
نبود آب نباشد، چرا به خيمه نيائي؟
ز تشنگان دل آزرده، دست شستي و رفتي
مگر نبود عمو جاي من بدامن لطفت؟
مرا به خاک نشاندي به خون نشستي و رفتي
حسين از غم بيدستي ات ز پاي در افتاد
ولي تو از غم و رنج زمانه رستي و رفتي
براي آب عموجان شد آب، اصغرم امروز
نيامدي دل ما را ز غصه خستي و رفتي
بساز مرثيه «خباز» در عزاي ابوالفضل
از اين کمند مصيبت چه زود جستي و رفتي
خباز کاشاني