بازگشت

صحنه ي شگفت!



خورشيد رفته است ولي ساحل افق

مي سوزد از شراره ي تاريخيش هنوز
وز شعله هاي سرخ شفق، نقش يک نبرد

تابيده روي آينه ي آسمان هنوز
گرد غروب ريخته در پهندشت رزم

پايان گرفته جنبش کارزار
آنجا که برق نيزه و، فرياد حمله بود

پيچيده بانگ شيهه ي اسبان بي سوار
پايان گرفته رزم و به هر گوشه و کنار

غلطيد روي بستر خون، پيکر شهيد
خاموش مانده صحنه و، گوئي ز کشتگان

خيزد هنوز نغمه ي پيروزي و اميد
اين دشت غم گرفته که بنشسته سوگوار

امروز بوده پهنه ي آن جاودانه رزم
اينک دو سوي صحنه، دو هنگامه، ديدنيست

يک سو لهيب آتش و، يک سو غريو بزم!
اين دشت خون گرفته که آرام خفته است

امروز بوده شاهد رزم دلاوران
اين دشت، ديده است يکي صحنه ي شگفت

اين دشت، ديده است يکي رزم بي امان
اين دشت، ديده است که مردان راه حق

چون کوه، در برابر دشمن ستاده اند

اين دشت، ديده است که پروردگان دين

چان بر سر شرافت و مردي نهاده اند
اين دشت، ديده است که ه







فتاد تن غيور

بگذشته اند از سر و سامان زندگي


بگذشته اند از سر و سامان، که بگسلند

از پاي خلق، رشته ي زنجير بندگي


امروز، زير شعله ي خورشيد نميروز

برپا شده ست رايت بشکوه انقلاب


باليده است قامت آزادگي و عشق

تا بر فراز معبد زرين آفتاب


از پرتو جهنده ي شمشيرهاي تيز

خورشيدها دميابه هنگام کارزار


بانگ حماسه هاي دليران راه حق

رفته ست تا کرانه ي آفاق روزگار


خورشيد رفته است و بپايان رسيده، رزم

اما نبرد باطل و حق مانده ناتمام


وين صحنه ي شگفت به گوش جهانيان

تا روز رستخير، صلا مي دهد: قيام!



نعمت آزرم