بازگشت

اسبي كه تنهاي تنهاست!



مي آيد از سمت غربت، اسبي که تنهاي تنهاست

تصويري مردي- که رفته ست- در چشمهايش هويداست
يالش، که همزاد موجست دارد فراز و فرودي

اما فرازي که بشکوه، اما فرودي که زيباست
در عمق يادش نهفته ست، خشمي که پايان ندارد

در زير خاکستر او، گلهاي آتش شکوفاست

در جان او ريشه کرده ست، عشقي که زخمي ترينست

زخمي که از جنس گودال، اما به ژرفاي درياست
در چشم او، مي سرايد مردي که شعر رسايش

با آنک کوتاه و ژرف ست، اما در اوج بلنداست
داغي که از جنس لاله ست، در چشم اشکش شکفته ست

يا سرکشي هاي آتش در آب و آيينه پيداست؟!
هم زين او واژگونست، هم يال او غرق خون ست

جايي که بايد بيفتد از پاي زينب، همين جاست
دارد زبان نگاهش، با خود سلام و پيامي

گويي سلامش به زينب، اما پيامش به دنياست:
از پا سوار من افتاد، تا آنکه مردي بتازد

در صحنه هايي که امروز، در عرصه هايي که فرداست
اين اسب بي صاحب انگار، در انتظار سواريست

تا کاروان را براند، در امتدادي که پيداست
R>


محمد علي مجاهدي (پروانه)