بازگشت

سر سبط پيغمبر آورده اي



به خولي بگفت آن زن پارسا

که را باز از پا درآورده اي؟
که در اين دل شب چو غارتگران

برايم زر و زيور آورده اي!
به همراهت امشب چه بوي خوش است

مگر باز مشک تر آورده اي؟
چنان کوفتي در که پنداشتم

ز ميدان جنگي سر آورده اي!
چو دانست آورده سر، گفت: آه!

که مهمان بي پيکر آورده اي
چو بشناخت سر را بگفت: اي عجب!

سري باشکوه و فر آورده اي
درين کلبه ي تنگ بي نور من

ز گردون، مه انور آورده اي
بميرم، درين نيمه شب از کجا

سر سبط پيغمبر آورده اي؟
چه حقي شده در جهان پايمال

که تو رفته اي داور آورده اي؟
ولي زان چه من آرزو داشتم

به يزدان قسم، بهتر آورده اي
به گلزار جانان زدي دستبرد

به کوفه گلي نو برآورده اي
گل آتش است اين که از کوه طور

تو با خاک و خاکستر آورده اي
«نگارنده» با گفتن اين رثا

خروش از ملايک برآورده اي