بازگشت

سخنان ابوالفضل با لشكر كفر



زان سبب عباس در ميدان کين

چون مجاهد بود پرچمدار دين
کرد بر آن قوم بي ايمان خطاب

کاي سپاه کفر خو از شيخ و شاب
پيش از آن کز امر حي لا يموت

مرگتان بر لب نهد مهر سکوت
گوش بگشائيد و پندم بشنويد

بلکه از کردار خود نادم شويد
زانکه نبود بر رسول، الا بلاغ

اين بلاغ آمد هدايت را چراغ
من رسولم از حسين بن علي

بر شما گويم به آواز جلي
آن حسيني کش خداوند مجيد

سيد و فرد و مکرم آفريد

آن حسيني کاين جهان از صدر و ذيل

نيست غير از هستي او را طفيل
آن حسيني را که جبريل امين

مهد جنبان بوده در روي زمين
آنکه گر فرمان دهد يکدم به باد

ميکند بنيادتان چون قوم عاد
آنکه گر خواهد، به يک ايما، ز جان

بر شما گردد فرات آتش فشان
آنکه با قهرش جهان گردد تباه

آنکه با عفوش نمي ماند گناه
ذوالکرم شاهنشه دنيا و دين

حجت الله زمان، روي زمين
آنکه بر عالم امام و پيشواست

آنکه در اين دشت، مهمان شماست

















































































آنکه ميداند شما بيچارگان

خورده ايد از هر جهت گول سران


آنکه را دانيد دلبند بتول

آنکه را خوانيد فرزند رسول


گر به قرآن و محمد قائليد

از چه بر آزار آلش مايليد؟





حرز جان قرآن صامت مي کنيد

تيغ بر قرآن ناطق مي زنيد


آيه اي ننموده از قرآن عمل

کرده يکسر گفته شيطان عمل


واي بر احول آنان کز کجي

بر شما گفتند ما را خارجي


خارجي باشد اگر سبط رسول

پس مسلمان کيست اي قوم جهول؟


کيست اندر حضرت خير البشر

از حسين بن علي نزديکتر؟


از مسلماني، به اسمي قانعيد

از صفاي جان، به جسمي قانعيد


تا يزيد جهل مغرور از شماست

پس حسين عقل هم دور از شماست


حق براي کوفيان و شاميان

خوب، پيش آورد روز امتحان


خوب، دم از کفر و از طغيان زديد

خوب، پشت پاي بر ايمان زديد





خوب، سر از امر يزدان تافتيد

خوب، تار و پود عصيان بافتيد


خوب، رايات نفاق افراشتيد

خوب، حق را زير پا بگذاشتيد


خوب، با آل علي بستيد عهد

خوب، بربستيد و بشکستيد عهد


خوب، از ما احترامي داشتيد

خوب، مهمان را گرامي داشتيد


در کدامين مذهب آيا ميزبان

بسيه راه آب را بر ميهمان


دشمني کردن به فرنزد رسول

دشمني با حق بود اي خلق گول


هر که ز اول کرد با حق دشمني

از حوادث نيست او را ايمني


جز که برگردد به راه توبه زود

بر در عفو خداوند و دود


با وجود اين همه ظلم و ستم

با تمام کينه هاي دمبدم


وقت تا نگذشته در اين کهنه دشت

بر شما باز است راه بازگشت





به که از کردار خود نادم شويد

رو به سوي مظهر حق آوريد


من يقين دارم که شاهنشاه دين

بود هز اول رحمة للعالمين


گر شويدش عذر خواه از صدق دل

او نمي خواهد شما را منفعل


چون بود او مظهر لطف خدا

مي پذيد توبه شاه و گدا


رحمتش افزونتر است از خشم خلق

او به عالم ننگرد با چشم خلق


در دل او ره ندارد کينه اي

کي گذارد دست رد بر سينه اي؟


گر چه حرف حق شما را هست مر [1]

عبرتي گيريد از برگشت حر


کان خداوند شجاعت، ز ابتدا

بود مجرم، ليک محرم شد به ما





اين سعادت حاصل آن توبه بود

پس نمائيد آنچه بر ما او نمود


خيمه عفو حسيني تا به پاست

باب رحمت باز بر روي شماست


ورنه چون برچيده گردد اين خيام

از شما حق ميکشد زود انتقام


من نمي خواهم شما را يوم دين

بينم از فرط لئامت شرمگين


بلکه ميخواهم که در روز شمار

خلق عالم را به بينم رستگار


گر شما را روي پوزش خواستن

نيست از آن حجة الله ز من


من در اينجا بهر حسن رابطه

مي توانم در ميان شد واسطه


کز شما آن مظهر فرد صمد

هر خطائي ديده زين پس بگذرد


حاليا خواهيد از حق همتي

زانکه نبود بهتر از اين فرصتي


ورنه چون فرصت شما را گشت فوت

نيست سودي از ندامت بعد موت





چون شما را در رسد روز حساب

هان چه مي گوئيد احمد را جواب؟


گر کند از عترت و قرآن سئوال

جز که در پاسخ شويدش محو و لال


چون دهد کردارتان را حق سزا

ويلکم يا قوم في يوم الجزا


اين نصيحت ها که کردم بر ملا

مي کنيدش حمل اگر بر ضعف ما


فاش مي گويم شما را اي سپاه

گشته ايد اينجا دچار اشتباه


زانکه آل هاشم از خرد و بزرگ

جنگ جويانند و گردان سترگ


ما که دائم جنگ را آماده ايم

امتحان خود بخوبي داده ايم


گر شما بسيار و، مائيم اندکي

هر هزاري را بس است از ما يکي


در دل ما ره ندارد بيم رزم

رزم باشد پيش چشم ما چو بزم





آنکه تتن ندهد بزير بار جنگ

تا قيامت ميرود نامش به ننگ


مرد اگر در روي بستر جان دهد

مرد نبود، بلکه مرداري بود


پس بدانيد اي سپاه خيره سر

قصد من زين موعظت باشد دگر


اين نصيحت ها دليل ضعف نيست

بلکه قلب ما ز لطف حق قوي است


چونکه ما از دودمان حيدريم

هم صفات الله را خود مظهريم


آيت رحم خداوند غفور

کرد اگر هنگام پند از من ظهور


خود دليلي بر کمال رحم ماست

رحمت آوردن نه از ضعف قواست


رهنما بايد نمايد راه را

تا شناسد سالک از ره، چاره را


از نصيحت آنچه پرچمدار دين

درفشاني کرد در آن سرزمين


پاسخش را کس نداد از شيخ و شاب

چون ندارد حرف حق ديگر جواب





بلکه از تأثير پند آن دلير

برفکندند از خجالت سر بزير


چون به دلها مهر غفلت خورده بود

عقل ها را خواب مستي برده بود


بر دل آن مردمان بد سير

آن نصيحت ها نيامد کارگر


بر مذاق لشکر کفر و نفاق

تلخ آمد حرف حق از اتفاق


تا نه توفيق از خدا يابد بشر

پند ناصح کي دگر بخشد اثر


گرچه مي دانست عباس رشيد

پندهايش را نخواهد کس شنيد


ليک کرد اسقاط تکليف از بيان

تا نماند پاي عذري در ميان


تا نگويند اهل کين اندر نهفت

کاين سخن ها را کسي با ما نگفت


با وجود توسن وعظي که راند

جاي ترديدي براي کس نماند





باز خبث طينت آن قوم دون

کار خود را داد صورت از درون


معني اندرز را بگذاشتند

صورتش را ضعف شه پنداشتند


چيره تر گشتند در ميدان جنگ

نام را کردند وقف کار ننگ



پاورقي

[1] تلخ و ناگوار.


صابر همداني