بازگشت

دست و مشگ و علم






چشمم از اشک پر و، مشگ من از آب تهيست

جگرم غرقه بخون و تنم از تاب تهيست



گفتم از اشک کنم آتش دل را خاموش

پر ز خوناب بود، چشم من از آب، تهيست!



به روي اسب، قيامم به روي خاک، سجود

اين نماز ره عشقست، ز آداب تهيست!



جان من مي برد، آبي که ازين مشگ چکد

کشتيم غرق در آبي که ز گرداب، تهيست



هر چه بخت من سرگشته به خوابست حسين!

ديده ي اصغر لب تشنه ات از خواب، تهيست



دست و مشگ و علمم، لازمه ي هر سقاست

دست عباس تو از اينهمه اسباب تهيست!



مشگ هم اشک به بيدستي من مي ريزد

بي سبب نيست اگر مشگ من از آب، تهيست!




شهاب موسوي يزدي