بازگشت

دست داد!






چشمه ي چشمم دگر خشکيده است

اين چه قحطاب ست کاندر ديده است؟!



هر چه اين دل ناشکيبي مي کند

اشک هم با من غريبي مي کند



مويه ها ناخن به جانم مي کشند

آتش اندر استخوانم مي کشند



يک بغل حسرت در آغوش منست

کوله بار درد بر دوش منست



حسرت آن جان جان افزاست، اين

درد عشق آن خدا سيماست، اين



آنکه مهر از چهر او افروخته ست

چهره ها از مهر او افروخته ست



در سخاوت، هيچ همتائي نداشت

جز وفاداري، تمنائي نداشت



چون که خالي بود دستش، دست داد

جرعه يي بر عاشقان مست داد




حسين فريدزاده