بازگشت

درگاه عباس



خواهي اگر نشانه ز مردان نامدار

يادي کن از وفاي ابوالفضل جان نثار
گر آورد زمان شجاعان بي شمار

هيهات مثل او دگر آيد به روزگار
چشم جهان نديده چو او پاک گوهري


هر جا که از جلالت او گفتگو کنند

لاهوتيان مقام ورا آرزو کنند
آنان که سوي درگه عباس رو کنند

ديگر کجا بهشت برين جستجو کنند
نه حسرت بهشت برند و نه کوثري

تا از کفش لواي حسيني سوا نبود
اروي شاه را غمي از ماجرا نبود
تا دست وي ز پيکر پاکش جدا نبود

زينب به درد و محنت و غم مبتلا نبود
زيرا که داشت همچو دلاور برادري

گرديد تا که پيکر عباس غرق خون
افتاد از کفش علم و گشت سرنگون
آمد به لرزه گنبد گردون نيلگون

خيل ملک ز پرده برآورده سر برون
ديدند پاره پاره فتاد است پيکري

آه از دمي که نور دل و جان بوتراب
گفتا بکن بياريم اي شاه دين شتاب
تا دربرش رسيد شهنشاه مستطاب

مه را بخاک تيره نگون ديد آفتاب

زان صحنه شاه کرد بپا شور محشري

گفتا که خم شد از






غم هجرت مرا کمر


اي سروقد دو ديده گشا و بمن نگر


آمد زمان وصل مرا و تو را بسر

آخر تو را چگونه توانم کشم به بر


دستت ز تن جداست ز کين ستمگري

«قاضي» هر آنکه اشک فشاند به خاک او


يا توتياي ديده کند خاک پاک او


يا شرح غم دهد ز تن چاک چاک او

آرد بياد حالت اندوهناک او


دارد به صبح و شام دل پر ز آذري





مصطفي قاضي نظام (قاضي)