بازگشت

در موج خون



گفت اي صد پاره تن عباس من تنها، چرا؟

خواستي از من جدا گردي در اين صحرا، چرا؟
بي حسينت تر نکردي لب ز آب اي تشنه لب

سوي کوثر مي رود خوش مي روي بي ما، چرا؟

اندر اين جا يک بيابان دشمن است و من غريب

پيش چشمم خواستي غلطي بخون اين جا، چرا؟
گر نياوردي به کف آب روان دستت چه شد

تشنه جان دادي برادر جان لب دريا، چرا؟
از عمود کين سرت بشکست و شد دستت جدا

اين همه زخم سنان جا داده بر اعضا، چرا؟
حاليا من مانده تنها وين عيال در بدر

مي روي تنها برادر جان برو حالا، چرا؟
خواب امشب مي رود از ديده طفلان من

ديده بستي از جهان از عترت طاها، چرا
ناله ي ادرک اخايت قامتم درهم شکست

آمدم دير آمدم در موج خون مأوا، چرا؟
هست اي «خباز» عباس علي باب المراد

ورنه اندر ماتمش اين شورش و غوغا، چرا

خباز کاشاني