بازگشت

خورشيد در تنور



يکبار ديگر، العطشم شعله ور شده ست

چشمانم از تراوش اندوه، تر شده ست
اي ذوالفقار در تف خون خفته! اي حسين!

اي حيدر دوباره برآشفته! اي حسين!
مظلومي از درون تو مي خواندم به خويش

هل من معين خون تو، مي خواندم به خويش
من، اين من هميشه مسافر به سوي تو

من، آنکه مانده بر دل او، آرزوي تو
لال تحير، آينه سان شب نداشتم

مي خواستم بتازم و، مرکب نداشتم
مي خواستم به خلسه ي خون آشنا شوم

هفتاد و سومين سر از تن جدا، شوم
وقتي که تاخت، تشنه به سوي معاد خون

برخاست از مهابت او، گردباد خون
آنگاه، عرصه بر نفس او سپند شد

بانگ فيا سيوف خذيني! بلند شد
اسلام کفر، تن به مجوس و مجوسه زد

ديدم که تيغ: بر رگ خورشيد بوسه زد

روحي بلند، همچو ملائک، خروج کرد

روحي که بال و پر زد و قصد عروج کرد
آن روح در طواف به گرد امام شد

و آن حج ناتمام بدينسان تمام شد
وقتي سر مبارک او را بريد، مرگ

صدبار مردو زنده شد و، وارهيد مرگ
شب بود و من







به مطبخ آن خانه آمدم

مطبخ نه، سوي راز نهانخانه آمدم


ديدم که، نور مي زند از دخمه يي برون

دل، خسته ام کشاند به دنبال رد خون


خون در ميان نور چه مي کرد؟ يا علي!

خورشيد، در تنور چه مي کرد؟ يا علي!


اف بر چنان کسان که نکردند ياريت

آنان که بودشان خبر از زخم کاريت


ابن بصيرهاي هراسيده از خدنگ

و آن ابن ربعي، آن سياست- شعار جنگ


مختار هم اگر چه کشيد انتقام تو

در ظهر مرگ، تيغ نشد در نيام تو


اي ذوالفقار در تف خون خفته، اي حسين!

اي حيدر دوباره برآشفته، اي حسين!


بانگ شراره گون تو، پيچيده در جهان

تا حشر، بوي خون تو پيچيده در جهان





نادر بختياري