بازگشت

چند بندي از تركيب بند



اي وجه ذوالجلال چرا خفته اي به رو

ببريده شمر دون مگرت از قفا گلو؟
اي شاه بي سپاه سر و افسرت چه شد

انگشت و دست و جامه و انگشتريت کو؟
دنيا فروختي به يکي کهنه پيرهن

اي خاک بر سرم، چه شد آن مندرس رکو [1] .
پس هشت سر به پاش چو زلفي که سر بگوش

تا سر کند حديث شب هجر، مو بمو
يعني ببين که خصم جفا جو به ما چه کرد

ازدي که گشته اي تو ز طفلان کناره جو
بنگر به عارضم که چسان گشته نيلگون

از بسکه شمر دون زده سيلي مرا به رو
حاشا دوباره دست بدارم ز دامنت

کلا که بر نخيزم ازين آستان و کو
تا قصه هاي هجر دهم شرح يک بيک

دشمن چون رفت و ما و تو مانديم دو به دو
بدهم به زخم پيکر افزون ز اخترت

از ريزش ستاره برخساره، شست و شو
گر چاک گشته دامن گل از جفاي خار

بلبل صفت به سوزن مژگان کنم رفو
بر دوش طفل ديده کشم بهر اصغرت

هر لحظه آب از دل خونين سبو سبو
واحسرتا که خصم دغا فرصتش نداد

يکدم براي عرض دع



























































































ا مهلتش نداد


يک درد دل نگفته هنوز از هزار را

کز گل جدا نموده به سيلي هزار را


پرويز شب چو از بر شبديز شد فرو

زد صولجان عاج بر اين سيمگونه گو


گرديد صبح شام اسيران در بدر

شد تيره روز پرده نشينان کو به کو


افتاده در سرادق عصمت نوا و شور

چون شد بلند بانگ مخالف به «ارکبوا» [2] .


مرکوب بانوان شه يثرب و حجاز

شد بي جهاز ناقه ي وحشي تندخو


کاش آن زمان ز جامعه شيرازه مي گسيخت

کافکند غل به گردن زين العباد عدو





زان کاروان که رفته به يغما اثاثشان

بي پرده بيش ازين نتوان کرد گفت و گو


افتاد شور و غلغله در جان بلبلان

آن دم که آمد از گلشان بر مشام بو


گلهاي باغ فاطمه کافکنده بود خوار

بي آبشان تطاول خس در کنار جو


بيمار شد ز نرگس اکبر ترانه سنج

زينب بياد شور حسيني «اخي» [3] گو


ناگاه عندليب گلستان بوتراب

چشمش فتاد بر گل افتاده اي به رو


اوراق گشته مصحف بر رو فتاده اي

کاز خون نوشته نوک سنان آيه ها برو


شد مضطرب چنانکه وقار از سکينه رفت

آشفته شد چنانکه برخسار ماه، مو


از نرگسش به لاله ز خون ژاله پاش شد

سر چون نماند بود در افشان بپاش شد


عنقاي قاف، قافيه از نور ز سر گرفت

يعني سکينه مهر ز درج گهر گرفت


پرداخت چرخ سفله چو از کار کربلا

بر ناقه بست بار دگر بار کربلا


بر ناقه ي برهنه دگرباره برنشاند

دست فلک کواکب سيار کربلا


خورشيد با نجوم ثوابت بجاي ماند

در بحر خون به روي خس و خار کربلا


شد کاروان روانه و خود خفته در عقب

بر خاک تيره قافله سالار کربلا


ني ني نخفته بل همه جا بر سر سنان

مي رفت پا بپا سر سردار کربلا


بس گوهر يتيم که رد ريسمان کشيد

برد ارمغان به کوفه ز بازار کربلا


بهر عبيد دون به اسيري گرفت و برد

يک کاروان ز دوده ي احرار کربلا


آوخ که بلبلان گرفتار در قفس

افتادشان گذار به گلزار کربلا


گر گويمي که خون گذر از ساق عرش کرد

نبود بعيد از در و ديوار کربلا


چون اوفتاد چشم پرستار بيکسان

محنت کشيده زينب غمخوار کربلا


بر پشت ناقه ديد که در کار رفتن است

آن لحظه روح از تن بيمار کربلا


خواندش حديث مادر ايمن [4] به گوش جان

ام المصيبه محرم اسرار کربلا


گفتي که ز آن حديث در آن دم دميد روح

مريم به جسم عيسي تبدار کربلا


فارغ نگشته بود ز تيمار آن عليل

کآمد بلند بانگ مخالف به (الرحيل)


پس با دموع جاريه [5] آن بانوي اسير

گفتا به خاک ماري [6] با ناله و نفير


کاي خاک پاک خوش تو هم آغوش ماه باش

شاه حجاز را پس ازين بارگاه باش


شاهي که با حنوط گرفتيش در بغل

کافور پاش بر تنش از خاک راه باش





ديدي تو ناروا به شه ار کهنه پيرهن

حالي بيا و پيرهنش را گياه باش


پنهان چو شد پناه خلائق به خاک تو

ز امروز اي زمين تو خلائق پناه باش


تو تا پناه و قبله ي اهل صفا شدي

«گو کوه تا به کوه منافق سپاه باش»


زين گونه بيکسان که تو در بر گرفته اي

«پيوسته در حمايت لطف اله باش»


آن را که در لحد نبود تربتت چه سود؟

«گو زاهد زمانه و گو شيخ راه باش»


وآن کو که در تو گشت دفين از بدش چه باک

«گو صفحه ي جريده اش از بد سياه باش»


زين مايه اختران که به دامن نهاده اي

زامروز تاج اختر زرين کلاه باش


امروز آنچه کوفي ناپاک مي کند

«فردا به روح پاک شهيدان گواه باش»


زينب که عيش اکبر و قاسم نديد و رفت

تو بهر عيش و عشرتشان حجله گاه باش


دور اوفتاده شاه ز سردار لشکرش

عباس را دليل تو اينک به شاه باش


اصغر که نوک تير مکيد و بخواب رفت

مرهم به حلق نازک آن بي گناه باش


چون کرد زين مقوله پس از تسليت دهي

لختي ز راه ديده دل از خون دل تهي


آنگاه با بلاغت مخصوص زينبي

رو در مدينه کرد که ايها النبي:


اين خود حسين توست که در خون شناور است

ببريده از قفا سر و صد پاره پيکر است


اين خود حسين توست که عريان به روي خاک

افتاده با لباس سر و دست و افسر است


اين خود حسين توست که بر جاي پرنيان

از خاک و خار و خس تن پاکش مستر [7] است


خود اين حسين توست که در موسم شباب

سر و قدش خميده ز مرگ برادر است


اين لاله ها که رسته ز گلزار سينه اش

خود او حسين توست که از داغ اکبر است


اين تشنه لب که در لب دريا سپرده جان

خود او حسين توست که بر خضر رهبر است


اين کشتي شکسته که دل گل نشسته است

خود او حسين توست که بر عرش لنگر است


اين شاهباز سدره نشين خود حسين توست

کز ناوک خدنگ بلا بر تنش پر است


اين خود حسين توست که بر روبروي خاک

سرگرم عرض راز به درگاه داور است


خود اين حسين توست که از ناي ني سرش

گويا به ذکر و نغمه ي الله اکبر است


دوشش بجاي دوش تو جا در تنور بود

فردا به شام بين که چه سودا در اين سر است


اين خود حسين توست که زينگونه تا به حشر

گر بشمرم مصائب او، نامکرر است


با خاطري چو موي پريزادگان پريش

ز آن پس نمود عرض شکايت به مام خويش


مانند ابر آذر آغاز ناله کرد

وز اشک خاک ماريه را رشک لاله کرد





کاي در بهشت دور ز غم غمگسار من

پنهان ز ديده مونس شبهاي تار من


خوش بر سرير گلشن فردوس خفته اي

يک لحظه سر بر آر و ببين لاله زار من


يکدم بيا برسم تفرج به کربلا

بنگر خزان ز باد مخالف بهار من


از قحط آب گشت خزان گلستان تو

رفت از خسان به باد فنا اعتبار من


از پا فتاده سر و حسين تو روي خاک

در خون طپيده اکبر نسرين عذار من


شد بهر قطره اي گل عبا سيم ز دست

وز آب ديده دجله روان در کنار من


آهسته تر قدم به زمين نه که خفته است

پژمان به مهد خاک گل شيرخوار من


بيش از شبي نبرده به هجران بسر هنوز

بنگر سفيد موي و سيه روزگار من


دست فلک نگر که چه زود از سرير ناز

بر ناقه ي برهنه نهاده است بار من


امروز تا به کوفه زنندم به کعب ني

فردا ببين چگونه بود شام تار من


مادر بيا تو نيز به من همرهي نما

وز اين مسافرت بپذير اعتذار من


بايد که رفت و رفت بمژگانش اين رهي

آن ره که پويدي بسرش شهريار من


بايد به کوفه رفت همان کوفه اي که بود

دارالاماره ي پدر تاجدار من


آن کوفه اي که آتش و خاکستر و کلوخ

از بام و در به تحفه نمايد نثار من


ني ني به کوفه مي بردم خصم با جلال

شمر از يمين روانه، سنان از يسار من


گريان از اين مکالمه چون جد و مام کرد

برگشت و روي شکوه به نعش امام کرد


آن بانوي حجاز ز راه نوا و شور

گفتا چو بلبلي که ز گل اوفتاده دور


اي کت به خاک تيره نگون سرو قامت است

برخيز و کن قيام که اينک قيامت است


اي مير کاروان عجب آسوده خفته اي؟!

شد کاروان روانه چه وقت اقامت است؟


از جاي خيز و بي کفنان را کفن نما

اي کشته اي که خون خدايت غرامت است


بر کشتگان بي کفنت خيز و کن نماز

اي آنکه در حيات و مماتت امامت است


از ما مجو کناره که با اين فراق و داغ

ما را دگر نه طاقت تير ملامت است


با کاروان روان همه جا بر سنان سرت

بر خاک تيره از چه تنت را مقامت [8] است


خاکم بسر ز سم ستوران کين کجا

باقي بجا براي تو جسمي سلامت است؟


ني سر به تن، نه جامه نه انگشتري نه دست

بس داغ اکبرت به هويت علامت است


اينک به سرپرستي ما آيدي سرت

اي سر فداي آنکه سراپا کرامت است


آسان شمرد و کرد به ما آنچه خواست چرخ

غافل از آنکه عاقبتش را وخامت است





آوخ که دير گشت پشيمان ز فعل خويش

حالي چه سود حاصلش از اين ندامت است؟





پاورقي

[1] رکو، رکوي: لباس و جامه ژنده.

[2] ارکبو: سوار شويد.

[3] اخي: برادرم، اي برادر.

[4] ام ايمن: کنيز حضرت عبدالله، پدر حضرت رسول اکرم (ص). از اين بانوي گرامي احاديثي در مورد محبت مردم نسبت به حضرت سيدالشهداء (ع) از قول رسول گرامي (ص) نقل شده است.

[5] دموع جاريه: اشکهاي ريزان.

[6] ماريه: سرزمين کربلا.

[7] مستر: پنهان.

[8] مقامت: قرار داشتن.


حاج شيخ عبدالسلام