بازگشت

چشمان عليست در نگاهش!



مستوره ي پاک پرده ي شب!

اي پرده ي کائنات، زينب!
اي جوهر مردي زنانه

مردي ز تو يافت پشتوانه
اي چادر عفت تو لولاک

از شرم تو شرم را جگر، چاک!
يک دشت شقايق بهشتي

بر سينه ز داغ و درد، کشتي
اي بذر غم و، شکوفه ي درد

بر دشت عقيق خون، گل زرد!
افراشته باد قامت غم!

تا قامت زينب ست پرچم

از پشت علي، حسين ديگر؟

يا آنکه عليست زير معجر؟!
چشمان عليست در نگاهش

توفان خداست، ابر آهش
در بيشه ي سرخ، غم نوردي

سرمشق کمال، شيرمردي
آن لحظه ي داغ پر فروزش

آن لحظه ي درد و عشق و سوزش
آن لحظه ي رفتن برادر

آن دم که طپيد عرش اکبر
آن لحظه ي واپسين رفتن

در سينه ي دشت تفته، خفتن
آن لحظه ي دوري و جدائي

آن آن اراده ي خدائي
چشمان علي ز پشت معجر

افتاده به ديدگان حيدر!
خورشيد ستاده بود بيتاب

و آن ديده ي ماه، غرقه ي آب
يک بيشه نگاه شير ماده

افتاده به قامت اراده







r>
اين سوي، غم ايستاد والا

آن سوي، شرف بلندبالا


درياي غم ايستاد، بي موج

در پيش ستيغ رفعت و اوج


اين، دشت شکيب و غمگساري

آن، قله ي اوج استواري


اين، فاطمه در علي ستاده

وان، حيدر فاطمي نژاده


شمشير فراق را زمانه

افگند، که بگسلد ميانه!


خورشيد شد و، شفق بجا ماند

اندوه، سرود هجر برخواند


اين ماند، که با غمان بسازد

وان رفت، که نرد عشق بازد



علي موسوي گرمارودي