بازگشت

آفرين باد! آفرين بر چشم!



با صدف تا بود برابر، چشم

ريزد از ماتم تو، گوهر چشم
کور باد ز چشم زخم زمان

گر نگريد به سوگ تو، هر چشم
در رثاي تو گرددم خون، دل

در عزاي تو گرددم تر، چشم
هر دمم از غمت مکدر، روي

هر دمم از غم تو احمر، چشم
خون بگريد به سوگ تو خورشيد

تا گشايد ز بام خاور، چشم
گشت خورشيد عشق همچو هلال

تا که مه بست از جهان بر، چشم
با تو گفتا امام: تا از رزم

که بپوش اينک اي دلاور! چشم
ادبت را فلک سراپا گوش

شد، چو گفتي تو با برادر: چشم!
تا خرامان شدي به سوي فرات

نخلها ساختند از سر، چشم

عرش تيغت آن چنان بر گوش

جا گرفت و فروغ آن بر چشم:
کز خجالت شدند هر دو خموش

تا گشودند برق و تندر، چشم
گفتي: اردست نيست در دستم

هست ما را به چشم، ايدر چشم
آب را بر دهان گرفتي و بود

آتش اشتياقت اندر چشم
تا که بر مشگ، ناجوانمردي

دوخت آندم ز خيل لشکر، چشم
آب تا ريخت، گفتي: آبرويم

ريخت، يا رب





مدار ديگر چشم:


که: گشايد ز شرم بر طفلان

ديگر اين نااميد مضطر چشم


تير ديگر گذاشت اندر زه

دوخت بر چشم خصم کافر، چشم


ناگه آغوش خويش را وا کرد

تير را برگرفت در بر، چشم!


خون به رويت روانه شد، چون کرد

چشمه ي خون خويش، بستر چشم


چشم نگذاشت شرمگين باشي

آفرين باد! آفرين بر چشم!





حسين ثابت محمودي