بازگشت

آب و عطش


سروده شاعر عرب «خالد بن معدان » در ترسيم چهره ناجوانمردانه جنود ابليس (لشکريان يزيد) خواندني است :



جاؤوا برأسک يابن بنت محمد

مُتَرَمَّلاً بِدِمائِه ِ تَرميلاً



و کأنّما بک ياابن َ بِنت ِ محمد

قتلوا جِهاراً عامدين رسولاً



فتلوک عطشاناً ولَمّا يَرقبوا

في قتلک التّأويل َ والاتّنزياً



و بُکيرَّون َ بِأن قُتِلت َ وَ اِنّما

قَتَلوا بک َ التکبيرَ و التَّهليلاً



«اي پسر دختر پيغمبر، سر بريده تو را غلتيده به خون آوردند. و گويي با اين کارشان ،پيامبري (يا پيامبر اکرم (ص) ب ) را آشکارا و عمداً کشتند.

تو را با لب تشنه به قتل رساندند و در اين باره ، به ظاهر و باطن قرآن - که به رعايت حق اهل بيت (ع) سفارش مي کند - توجهي نکردند.

آنان قتل تو را کار بزرگي مي پندارند، و توجه ندارند که با کشتن تو، صداي تکبير و تهليل (لا اله الله ) را کشتند.»



بخواب اي نو گل پژمان پرپر

بخواب اي غنچه افسرده اصغر



نترس اي کودک ششماهه من

که اين جا خفته هم قاسم هم اکبر



مگر باز از اعطش مي سوزي اي گل

که از خون گلولب مي کني تر



غرقه در خون شه بطحا و امام حرم است

ماه اندوه و غم است



داد جان تشنه لب از کين به لب آب فرات

کشتي اهل نجات



ضَيف ُ ألَم بِأرض ٍ وِردُها شَرَع ُ قَضي بِها

وَ هُوَ ظامي القَلب ِ حائِمه ُ



لَهفي عَلي ماجِدٍ أربَت أنا مِلُه

عَلَي السّحاب ِ غَدا سُقياه ُ خاتِمُه ُ



«جان عالم به فداي مهماني که وارد شد در زمين کربلا، و مهمانداري کردند او را به آبي که بر همه کس مباح بود، حتي جانوران صحرا از آن مي خوردند، روي او و عيالش بستند و شهيد کردند، او را در حالتي که تشنه بود و جگرش از شدت عطش مي سوخت .»

«اندوه من بر بزرگواري است که ريخت انگشت هاي آن بزرگوار، آب را براَبر؛ يعني آب ابر، از دست آن جناب است . و گرديد آخر الامر آبخور آن حضرت ، يا باراني که از آن سيراب شود انگشتري وي .»



از آب هم مضايقه کردند کوفيان

خوش داشتند حرمت مهمان کربلا



فرزند نبي حسين مظلوم

دلبند علي جهان ادراک



جان داده به زير خنجر تيز

با حنجر خشک و چشم نمناک



لب تشنه ساغر شهادت

دل خسته تير قوم بي باک



در حيرتم که آب مگر آبرو نداشت

گر آبروي داشت چرا روبه او انداخت



جان فداي آن که ز راه وفا نمود

جان را براي دوست به قربان و تشنه بود



خوبي به خلق کرد و بدي ديد در عوض

از جان گذشت آن شه خوبان و تشنه بود



زن و کودک پريشان از غم او

وجوديَم ، نبودنَم غم او



لب شط ّ فرات و لب بسوزد

عطش لبهاي شه بر هم بدوزد




خالد بن معدان