بازگشت

تيغ زبان



چون به ميدان ديد عباس جوان

برنيامد کاري از تيغ زبان
بلکه آن اندرزهاي سودمند

حمل شد بر ضعف شاه ارجمند
گفت با آن پندها، کو جاي عذر

تا نهد دشمن در آن جا پاي عذر؟
زانکه درهاي نصيحت سفته ام

گفتني هائي که بايد گفته ام
چون که وعظ و پند شد از حد به در

مي شود ناصح به پر گوئي سمر

گاهگاهي گر نيارد حمله شير

روبهان گردند گستاخ و دلير
اين بگفت و زد به قلب آن سپاه

کرد رو بر خرمن کتان چو ماه
خواست سازد صدمه را وارد به قلب

تا شود ز اعضاي ديگر قوه سلب
غير آن حکمت که در اين کار بود

مصلحت هائي در آن پيکار بود
ورنه گر، مي شد به يکسو حمله ور

بود از آن سوي ميدان بي خبر
زان سبب بر قلب لشکر کرد رو

تا ببيند خصم را از چار سو
بلکه اندر بين آن قوم لئيم

افگند از چار جانب خوف و بيم
بيم، چون اندر سپاهي يافت راه

خود بخود مغلوب گردد آن سپاه
داشت گر بر قلب لشکر التفات

خواست زانجا حمله آرد بر فرات







































راه مقصد شد چو دور و پر خطر

چون ميان بر شد، شود نزديکتر


گر بگوئي کشته ميگردد به جنگ

آنکه زد بر قلب لشکر بيدرنگ


پاسخي بشنو که نيکو گويمت

تا دل از وسواس باطل شويمت


کشته گرديدن به جنگ اي خوش سرشت

هست موقوف نصيب و سرنوشت


گر که عمر توست باقي در جهان

دامن خصمت بود جاي امان


ور پذيرفتي شهادت در الست

کشته خواهي شد بهر جائي که هست


خواه، خفته اندر بارگاه

خواه، در ميدان و در قلب سپاه


نکته اي ديگر که از تصريح آن

ناگزيرم، اين بود، اي نکته دان


کآدمي را تا که ميآيد نفس

کارها موقوف ايمان است و بس


آنکه را ايمان نميباشد به کار

چشم بر گفتار و کردارش مدار





حکم ايمان چون به هر کاري رواست

جانفشاني هم يکي زان کارهاست


و آنکه سازد جان نثار راه دوست

نزد جانان حاکي از ايمان اوست


پس عجب نبود که عباس علي

زد به قلب آن سپاه از پر دلي


اين شجاعت حاصل ايمان اوست

بلکه ايمان را ز فعلش آبروست


يکه و تنها نماند هيچگاه

چون حسين آن را که ميباشد پناه


او حسينش در رگ و شريان بود

بوي گل در برگ گل پنهان بود


او نخواهد در دو عالم جز حسين

بي حسينش گو نباشد عالمين


عاشق ار اين است و گر معشوق آن

ثالثي ديگر نماند در جهان


بهر اثبات حسين و نفي غير

اسب و تيغش شد به ميدان گرم سير





بخت برگرديد چون از کوفيان

صلح کل، شد جنگ مطلق در جهان


آنکه اول آيت رحمت نمود

گشت آخر مظهر قهر ودود


آنکه هنگام نصيحت بود نرم

کرد برق تيغ او هنگام گرم


آنکه اول بود تيغش در نيام

عاقبت تشکيل لا داد از حسام


هر که خار راه آن گل شد به تيغ

بگذارنيدش ز تيغ بي دريغ


وانکه ميکرد از دم تيغش فرار

آن فرارش داشت رجحان برقرار


تا بر آن لشکر نمايد ضرب شست

پر دلان را کتف و بازو مي شکست


هر که را از زين به خاک غم فکند

بود آندم بانگ تکبيرش بلند


در نبردش آنکه قامت کرد راست

اوفتاد آنسان که ديگر برنخاست


خويش را از هر جهت ميزد به صف

جوي خون ميگشت جاري ز انطرف





بس علم افکند آن صاحب علم

زد سراسر نظم ميدان را بهم


چون علم ها، شد نگون در کارزار

لشکري را چاره نبود جز فرار


تا زميدان بر لب نهر فرات

خضر وقت آمد پي آب حيات



صابر همداني