بازگشت

تشنگان آل محمد


روز دهم ز ماه محرم به کربلا

ظلمي صريح رفت بر اولاد مصطفي

هرگز مباد روز چو عاشور در جهان

کان روز بود قتل شهيدان کربلا

آن تشنگان آل محمد اسيروار

بر دشت کربلا به بلا گشته مبتلا

اطفال و عورتان پيمبر برهنه تن

از پرده رضا همه افتاده بر قضا

فرزند مصطفي و جگر گوشه رسول

سر بر سنان و بدن بر سر ملا

عريان بماند پردگيان سراي وحي

مقتول گشته شاه سراپرده عبا

قتل حسين و بردگي اهل بيت او

هست اعتبار و موعظه ما و غير ما

دل در جهان مبند کزو جان نبرده اند

پرورده پيمبر و فرزند پادشا

هرگه که يادم آيد از آن سيد شهيد

عيشم شود منغض و عمرم شود هبا

اي بس بلا و رنج که بر جان او رسيد

از جور و ظلم امت بي رحم و بي حيا

در آرزوي آب، چنوئي بداد جان

لعنت برين جهان به نفرين بي وفا

آن روزها که بود در آن شوم جايگاه

مانده چو مرغ در قفس از خوف بي رجا

با هرکسي همي به تلطف حديث کرد

آن سيد کريم نکو خلق خوش لقا
>





























































































r>
تا آن شبي که روز دگر بود قتل او



ميدادشان نويد و همي گفتشان ثنا



گويند کاين قدر شب عاشور گفته بود



آمد شب وداع چو تاريک شد هوا



روز دگر چنانکه شنيدي مصاف کرد



حاضر شده ز پيش و پس اعدا و اوليا



برتن زره کشيده و بر دل گره زده



رويش زغبن تافته، پشتش زغم دوتا



از آسمان دولت او ماه گشته گم



وز آفتاب صورت او، گم شده نوا



در بوستان چهره و شاخ زبان او



از گل برفته رنگ و زبلبل شده نوا



خونش چکيده از سر شمشير بر زمين



ياقوت در فشانده ز مينابه کهربا



از بهر شربتي ببر لشگر يزيد



بر من يزيد داشته جان گران بها



لب خشک از آتش دل و رخ ز آب ديده تر



دل با خداي برده و تن داده در قضا



بگرفته روي آب، سياه يزيد شوم



بي آب چشم و سينه پر از آتش هوا



از نيزه ها چو بيشه شده حربگاهشان



ايشان در و خروشان چو شير و چو اژدها



بر آهوان خوب مسلط سگان زشت



بر عدل ظلم چيره شده بر بقا فنا



اين ها در آب تشنه و ايشان به خونشان



از مهر سيرگشته و ز کينه ناشتا



بر قهر خاندان نبوت کشيده تيغ



تا چون کنندشان به جفا سر ز تن جدا



آهخته تيغ بر پسر شير کردگار



آن باغبان باقي شمشير مرتضي



ايشان قوي ز آلت و ساز و سلاح و اسب



واينها ضعيف و تشنه و بي پر گويي نوا



مير و امام شرع حسين علي که بود



خورشيد آسمان هدي شاه اوصيا



از چپ و راست حمله همي کرد چون پدر



تا بود در تنش نفسي و رگي به جا



خويش و تبار او شده از پيش او شهيد



فرد و وحيد مانده در آن موضع کربلا



افتاده غلغل ملکوت اندر آسمان



برداشته حجاب افق امر کبريا



بر خلد منقطع شده انفاس حور عين



بر ارض مضطرب شده چون جنبش سما



زهرا و مصطفي و علي سوخته



ز درد ماتم سراي ساخته بر سدره منتها



در پيش مصطفي شده زهراي تنگدل



گويان که چيست درد حسين مرا دوا



تا کي ز امت تو به ما رنجها رسد



دانم که اي پدر ندهي تو بدين رضا



فرزند من که هست ترا آشناي



جان در خون همي کند به مصاف اندر آشنا



از تشنگي روانش بي صبر و بي شکيب



گرماي کربلا شده بي حد و منتها



او در ميان آن همه تيغ و سنان و تير



داني همي که جان و جگر خون شود مرا



زنده نمانده هيچ کس از دوستان او



در دست دشمنانش چرا کرده رها



يک ره بنال پيش خداوند دادگر



تا از شفاعت تو کند حاجتم روا



گفتا رسول باش که جان شريف او



زان قتلگاه زود خرامد بر شما



ايشان درين، که کرد حسين علي سلام



جدش جواب داد و پدر گفت مرحبا



زهرا ز جاي جست و برويش در اوفتاد



گفت اي عزيز ما تو کجائي و ما کجا



چون رستي از مصاف و چه کردند با تو



قوم مادر در انتظار تو، دير آمدي چرا



کار چو تو بزرگ نه کاري بود حقير



قتل چو تو شهيد نه قتلي بود خطا



فرزند آن کسي که ز ايزد براي اوست



در باغ وحي جلوه طاووس هل اتي



در خانه نبوت و عصمت براي تو



سادات را جمال شد، اسلام را بها



شاه امام نسل پيمبر نسب توئي



کشته به تيغ قهر ترا لشگر جفا



آب فرات بر تو ببستند ناکسان



آميخته خون تو با خاک کربلا



برجان تو گشاده کمين دشمنان کين



با تو نمانده هيچ کس از دوست و آشنا



نه هيچ مهربان که تولا کند بتو



نه هيچ سنگدل که محابا کند ترا



سينه دريده، حلق بريده، فکنده دست



غلتان به خون و خاک سر از تن شده جدا



بر سينه عزيز تو بر اسب تاخته اي



هم چو مصطفي ز همه عالم اصطفي





اندام تو چگونه بود زير نعل اسب





کز روي لعل تو نزدي گرد گل صبا





رخت و بنه به غارت و فرزند و زن اسير





در دست آن جماعت پر زرق و کيميا





اولاد و آل تو متحير شده ز بيم





وز راه سردشان متغير شده هوا

قوامي رازي