بازگشت

آسمان روي زمين افتاد


آفـتاب از شرم خورشيد آب شد، باران گرفت

در گــلوي تـشـنه ي پروانه ها خون جان گرفت

تـيـغ هـم وقـتي كه مي بوسيـد رگهاي تو را

لاجرم خون خــورد و بــوي آيــه ي قرآن گرفت

...

بـاد در دســتـان عـبــاس تــو آرامــش ســرود

لحظه اي افتاد دستش بر زمين طوفاـن گرفت

مـن نـمـي دانم چه فكري كرد آن لحـظه فرات

كـه رسـيـدن تـا لـب آن كـوه را آســان گرفت

راز مـشـكـش را نمي دانم كه وقتي پاره شد

آسمــان روي زمــين افــتاد تــا بـاران گــرفـت

حامد صافي