بازگشت

بحر غضب شير خدا



تنگ آمد دلم از خويش دلارام کجاست؟

بي دلارام به جان و دلم آرام کجاست؟

صيد وحشي مرا آن که کند رام کجاست؟

کعبه شد باز عيان موقف احرام کجاست؟
هله اي خانه خدا، موسوم اکرام کجاست؟

مگر اين خوان نه خدا چيده براي مهمان؟
سر الله ز لبيک خود ار خواهي يافت

بايدت از جان، جانا سوي اين خانه شتافت
زهره ي شير، ز تأثير چنين حرف شکافت

دل من گوئي يک محرم اسرار نيافت
آفتاب آسا تابيد و ليکن سر تافت

چکنم نيست کسي محرم اسرار نهان
ليک در خود مکن اي عاقل اين راز، قياس

هست برنده تر اين نکته ز تيغ الماس
از سراپاي وجود شه گردون کرياس

گوهر بحر شرف باني اين جمله اساس
ماه افلاک بني هاشم يعني عباس

از ابوالفضل از اين فضل بجو نام و نشان

در حريم حرم کعبه ي اهل مقصود

گشت چون محرم ز آلايش اين بود و نبود
پرده بي پرده بر انداخت ز رخسار وجود

کشف شد بروي آثار همه غيب و شود
گفت الله و لب آنگاه به لبيک گشود

که نماند از وي آث























































ار تن و روح و روان


کشتي رحمت و بحر غضب شير خدا

در درياي کرم، جوهر شمشير خدا


کار فرماي قضا، قوت تقدير خدا

قدرت شست حسين بن علي شير خدا


رايت آيت حق، معني تفسير خدا

هر دليلي را هادي و دليل و برهان


ساقي باقي دين، هستي و سقاي حسين

نشوه بخش مي، از خم تولاي حسين





قالب و قلب، دل و روح دلاراي حسين

سروبستان علي، لاله سيماي حسين


سر الا اللهي و آيت کبراي حسين

يکه تاز صف ميدان وفا، شير ژيان


اولين معني سر دفتر ديوان وفا

دومين آينه صورت تصوير عطا


آيت اعظم و سالار و سپهدار حيا

پرچم رايت اقبال و علمدار رجا


پشت و پيشاني و قلب دل شاه شهدا

پيشتاز سپه عشق، شه تشنه لبان


روي نيکويش را، برهاني شمس و قمر

قد دلجويش را، عنواني طور و شجر





هاشمي خالش، بر کعبه اسلام حجر

زمزم لعل لبش راهنماي کوثر


طاق ابرويش، محراب لبان حيدر

دست و بازويش، بر اهل و فاکهف [1] امان


پسري را که پدر آيت اکبر باشد

چون حسين و حسن او را دو برادر باشد


عصمت کبراش، در رتبه چو مادر باشد

عصمت و عفت حق، او را خواهر باشد


پسر فاطمه را مونس و ياور باشد

مادح اوست خدا، دفتر مدحش قرآن


آنکه امروز دو عالم سوي او مي پويد

شامه اهل حقيقت، گل او مي بويد





لاله هستي از گلشن او ميرويد

حجةالله که جهان حاجت از او ميجويد


«بابي انت و امي» [2] بر او ميگويد

سزد، ارمات شود عالم از اين رتبه و شان


گر در علم رسول مدني هست علي

هست عباس در علم حسين بن علي


ابدي ذاتش، برهان صفات ازلي

معني سر خفي آمد و انوار جلي


در الستش ز چه اين خلق نگويند بلي؟

ساقي بزم الستي است ايا سرمستان


چونکه خماري شد قسمت مستان الست

محتسب راه و در خانه خمار ببست





دختر شاه الست آمد جامي بر دست

گفت ايساقي، مي ده که منم باده پرست


عطش عشق به ميناي دل آورده شکست

طاق شد ساقي سرمستان، از خرد و کلان


ساقي مستان زين حرف چنان شد مخمور

که نيامد بار از غيرت، تا يوم نشور [3] .


گرچه زو مي زدگان را نبوده باده وفور

از چه من غافل از ايشانم و ايشان مهجور


خواست از پير خرابات معاني دستور

که ز خم ازلي آرد يک رطل گران


داشت آن شاه فلک جاه، اگر اذن جهاد

خم و خمخانه زبن کندي و دادي بر باد





بهر اين کز چه سبب در کف دشمن افتاد

ليک چون قصد دگر داشت چنين گفت استاد:


«هر که شيرين طلبد تيشه خورد چون فرهاد»

هر که جان داد چشد شربت وصل جانان


گرچه آن دشت، کران تا بکران دشمن بود

تا بد عباس، حريم شه دين ايمن بود


خوف را، در دل آن خيل سپه مسکن بود

بزم زينب ز گلستان رخش گلشان بود


کودکان را همگي دست، بدان دامن بود

پاسبان بود شب و روز حسين را دربان


شاه جمشيد حشم، خسرو خورشيد غلام

ديد چون ساقي خود بي سر و دست و بي جام





گفت اين نشوه ترا تا به ابد هست مدام

نک تو آغاز بقائي و طراز انجام


غره ات [4] را نبود سلخ [5] ايا بدر تمام

شمس وحدت را افلاکي و مه را کيوان


يا ابوالفضل، ايا محرم اسرار حسين

سرو سردار سپه مير علمدار حسين


شمس افلاک سخا، مطلع انوار حسين

به علي اکبر، آن لؤلؤ شه وار حسين


به دل عصمت کبراي وفادار حسين

به حق قافله سالار اسيران سران


دوستان را ز ره لطف و کرم باش پناه

حاجت جمله روا ساز و نما عفو گناه





خاصه «رفعت» که سرا پا بودش نامه سياه

نظر رحمت بگشا و بوي ساز نگاه


تا شود زان نگهت لايق الطاف الاه

کرمي، اي کرمت باعث هستي جهان


ما که از پا تا سر، غرق گناه آمده ايم

مو، سفيديم ولي نامه سياه آمده ايم


بر در درگهت اي شه به پناه آمده ايم

بندگانيم و به درگاه تو شاه آمده ايم


ما که سرمست ز يک جام نگاه آمده ايم

مست از جام نگه را تو ز درگاه مران


ساقي باقي رحمت، همگي تشنه لبيم

عطش عشق تو داريم که در تاب و تبيم


چون تو مطلوبي، ما طالب طلبيم

مهر روزيم، ز مهر تو بشب ماه شبيم


بجز از مهر تو از هر چه سراسر عربيم

يا ابوالفضل تو اين فضل ز «رفعت» مستان





پاورقي

[1] پناهگاه، غار.

[2] پدر و مادرم فداي تو باد.

[3] روز رستاخير، روزي که مردگان در قيامت زنده مي شوند.

[4] ماه نو، روز اول ماه قمري.

[5] آخر ماه قمري، روز آخر ماه قمري که در شام آن هلال ديده شود.


رفعت سمناني