بازگشت

قيام ابن عفيف


توده هاي مردم کوفه، تحت فشار هول انگيز رعب و خشونت، تخدير شدند تا آنجا که اوضاع عمومي، به کلي دگرگون گشت و ديگر کوفه، همچون گذشته، صحنه ي جريانات سياسي و مرکزي، براي جبهه ي مخالف نبود؛ زيرا چادر خواري و ذلت بر سرکشيد و طاعون ترس، در شريانهايش جاري گشت.

چه کسي مي توانست سخني بر زبان آورد، در حالي که فضا آکنده از ترس و وحشت بود، سر پيشواي امّت و رهبر بزرگش، بالاي نيزه ها قرار داشت و بانوان بزرگ رسالت، اسيراني در آن سرزمين بودند، ديگر کسي را ياراي آن نبود که



[ صفحه 415]



حرفي بر زبان آورد؛ زيرا دهانها بسته شده، زبانها لال گشته، زندانها از بزرگان و نام آوران پر گرديده و همگان در برابر حکومت فرزند مرجانه، تسليم شده بودند، وقتي آن ستمگر مغرور، به جامع اعظم آمد، در آنجا که اجتماعي عمومي برپا شده بود و نيروهاي مسلّح و ديگر افراد ملّت جمع شده بودند، وي بالاي منبر رفت و شادي بزرگ خود را از آن پيروزي دروغين، آشکار کرده گفت- و چه هولناک بود، آنچه گفت-:

«سپاس خداي را که حق و اهل آن را آشکار ساخت و اميرمؤمنان يزيد و حزبش را نصرت بخشيد و دروغگو فرزند دروغگو، حسين بن علي و شيعيانش را کشت!!».

اين سخنان را در اجتماعي بر زبان راند که عدالت علي و صداقت او را مي شناخت و سيرت فرزندش امام حسين را مي دانست و آن را به حق و صدق، درخشنده يافته بود. اگر اين را در شام يا در سرزمين ديگري مي گفت، شايد توجيهي مي داشت، ولي وي اين سخنان را در کوفه که پايتخت اهل بيت بوده، بر زبان راند، هنوز آن پليد، سخنانش را پايان نداده بود که قهرمان انقلابي، «عبداللَّه بن عفيف ازدي غامدي» به پاخاست، وي نابينا بود و يکي از چشمانش را در جنگ جمل و ديگري را در صفين، همراه امام اميرالمؤمنين عليه السلام از دست داده و پيوسته در مسجد به عبادت مشغول بود. او بر ابن زياد فرياد زد:

«اي فرزند مرجانه! دروغگو فرزند دروغگو، تو هستي و پدر تو و آنکه تو را حکومت داده و پدر او، اي فرزند مرجانه! آيا فرزندان پيامبران را مي کشيد و با کلام صدّيقان، سخن مي گوييد؟». [1] .



[ صفحه 416]



آن ستمگر، از خود بي خود شد؛ زيرا اين کلمات، همچون صاعقه اي بر سر او فرود آمد، پس همچون سگي هار، با صدايي بلند فرياد کشيد: «اين کيست که سخن مي گويد؟».

- «من هستم که سخن مي گويم اي دشمن خدا! آيا ذرّيه ي پاکي را مي کشيد که خداوند پليدي را از آنان دور ساخته و ادعا مي کني که بر دين اسلام هستي؟ کجاست فريادرس؟ کجا هستند فرزندان مهاجرين و انصار تا از سرور ستمگرت انتقام گيرند [2] ؟ همان ملعون، فرزند آن لعنت شده بر زبان محمد، شکوه آن ستمگر درهم شکست و غرور شاديهايش بر باد رفت، فريادها برخاست و مردم از هر سوي مسجد پيش آمدند تا آن گوينده را ببينند که احساسات آنان را بيان کرده بود؛ زيرا اين نخستين اعتراض علني بر ضد نظام حاکم در مورد کشتن ريحانه ي پيامبر صلي اللَّه عليه و آله بود.

ابن زياد، در حالي که به شدت خشمگين بود، با تندي فرياد زد: «او را نزد من بياوريد».

مزدوران، به سوي وي شتافتند تا او را بربايند، ولي «ابن عفيف» به شعار خاندانش فرياد کشيد: «يا مبرور!».

در آن مجلس، هفتصد نفر از افراد قبيله ي ازد، حاضر بودند. آنان به سوي وي برخاسته، او را نجات دادند و به منزلش بردند [3] و «عبدالرحمن بن مخنف ازدي»، بر او خرده گرفته گفت: «واي بر غير تو! خود و خاندانت را هلاک کردي!». [4] .



[ صفحه 417]



ابن زياد، خشمگين و پريشان شد، زيرا عبداللَّه، باب مخالفت را بر او گشود و شکوه حکومتش را درهم کوبيد. آنگاه، خشمگين از منبر پايين آمد و داخل قصر شد و اشراف و سرشناسان براي رفتن نزد وي سبقت گرفتند. وي گفت: «آيا ديديد که اينان چه کردند؟».

- «آري».

آنگاه به اهل يمن و آنان که همراه وي بودند، دستور داد تا ابن عفيف را دستگير کنند. «عمرو بن حجاج» به وي پيشنهاد کرد هر ازدي را که در مسجد بود، زنداني کنند که همين کار را کردند، در نتيجه، اهل يمن به شدت با قبيله ي ازد،درگير شدند و نبرد سختي ميان آنها جاري شد. ابن زياد، به يکي از مأمورانش گفت: برو و ببين ميان آنان چه مي گذرد. وي به سرعت نزد آنان رفت و ديد جنگ ميان آنان برپاست، به او گفتند: «به امير بگو تو ما را به سوي مردم بي اصل و نسب جزيره يا کفشدوزان موصل نفرستاده اي، بلکه ما را نزد ازديان، يعني شيران بيشه ها فرستاده اي، آنان، تخم مرغي نيستند که شکسته شوند و يا دانه ي اسپندي که بر آن پاي گذاشته گردد...».

از ميان ازديان، «عبداللَّه بن حوزه ي والبي و محمد بن حبيب» کشته شدند و کشتگان از هر دو سوي، فراوان گشتند، ولي يمنيها، بر ازديان، نيرو يافتند و به سوي قلعه اي در پشت خانه ي ابن عفيف رفته، آن را شکستند و بر او يورش برده وارد خانه اش شدند او تنها مانده بود، دخترش، شمشيري به وي داد و او (که نابينا بود) به دفاع از خود پرداخت [5] در حالي که رجز مي خواند و مي گفت:



انا ابن ذي الفضل العفيف الطاهر

عفيف شيخي و ابن أم عامر





[ صفحه 418]





کم دارع من جمعکم و حاسر

و بطل جندلته مغاور



«من فرزند عفيف پاک با فضيلت هستم، عفيف، بزرگ من است و من فرزندام عامر هستم».

«چقدر افراد زره پوشيده و بدون زره و چقدر از قهرمانان رزم آور را به خاک افکنده ام».

دخترش، با سوزدل او را مخاطب قرار مي داد و مي گفت: «کاش مردي مي بودم و در برابر تو با اين فاجران قاتل عترت پاک، مي جنگيدم».

آنگاه دخترش به راهنمايي وي بر جنگجويان پرداخت و به او مي گفت: «پدرم! آنان از فلان طرف به سوي تو مي آيند، آنان بر سر او ازدحام کرده و از هر طرف او را در محاصره گرفته، دستگير نمودند و او را نزد ابن زياد بردند در حالي که وي بر سر راه خود مي گفت:



أقسم لو يفسح لي عن بصري

شق عليکم موردي و مصدري [6] .



«سوگند مي خورم که اگر چشمانم باز شوند، رفت و آمد من بر شما سخت مي شد».

هنگامي که رو به روي ابن زياد ستمگر قرار گرفت، آن پليد به وي گفت: «سپاس خداي را که رسوايت ساخت».

«ابن عفيف» در حالي که او را به استهزا گرفته و ناچيزش شمرده بود، به وي پاسخ داد: «به چه چيزي رسوايم ساخت؟».

فرزند مرجانه مي خواست، خونش را حلال شمارد، لذا از او درباره ي عثمان پرسيد، شايد از او بدگويي کند و او اين کار را وسيله اي براي مباح ساختن



[ صفحه 419]



خون او بسازد، پس به وي گفت: «درباره ي عثمان، چه مي گويي؟».

آن قهرمان عظيم، تيرهايي از منطق سرشار رها کرد و به او گفت: «تو را چه به عثمان! بدي کرده و يا نيکي نموده، صلاح داشته و يا تباه بوده باشد، خداي تعالي، وليّ بندگانش مي باشد که ميان آنان و عثمان به عدالت و به حق، حکم مي کند، ولي از من درباره ي پدرت و خودت و يزيد و پدرش سؤال کن».

آن ستمگر ديد که در برابر قهرماني سخت اراده قرار دارد، پس به وي گفت: «ديگر چيزي از تو نمي پرسم تا مرگ را با غصه هاي پي درپي بچشي».

«ابن عفيف» در پاسخ وي گفت: «سپاس خداي آفريدگار جهانيان را، من پيش از آنکه مادرت تو را بزايد، از خداوند مي خواستم که مرا شهادت روزي فرمايد و از خداوند خواستم که آن را به دست ملعون ترين بندگانش و دشمن ترين آنان نسبت به وي قرار دهد، هنگامي که چشمانم را از دست دادم، از شهادت نااميد شدم ولي اينک خداي را شکر که پس از نااميدي، آن را روزي ام ساخت و اجابت دعاي قديم مرا به من اطلاع داد». [7] .

آن پليد، به خشم آمد و به جلادانش دستور داد تا گردنش را بزنند و او را در محل «سبخه»، به صليب آويزند، آنان نيز چنان کردند. [8] .

زندگي اين قهرمان بزرگ که حياتش را براي خدا بخشيده بود، بدين گونه پايان يافت. وي، در برابر منکر، مقاومت کرد و با ستم، مبارزه نمود و سخن حق را در تيره ترين و سخت ترين شرايط، بر زبان آورد.



[ صفحه 420]




پاورقي

[1] انساب‏الاشراف 413 /3.

[2] اللهوف، ص 204. بحارالأنوار 119 /45.

[3] انساب‏الاشراف 414 -413/3.

[4] رياض الاحزان، ص 57.

[5] انساب‏الاشراف 414 /3.

[6] اللهوف، ص 205. بحارالأنوار 120 /45.

[7] لهوف، ص 206 -205. خوارزمي، مقتل 55 -53 /2.

[8] انساب‏الاشراف 414 /3.