بازگشت

در ميهماني طوعه


آن فرمانده بزرگ، فرزند هاشم و افتخار خاندان عدنان، در کوچه ها و خيابانهاي کوفه سرگردان ماند و بي هدف و حيرت زده به سوي محله کنده به راه افتاد [1] تا شايد خانه اي بيابد که بقيه شب را در آن بگذراند، در حالي که شهر از رهگذران خالي شده و به صورت و احه اي وحشتناک در آمده بود؛ زيرا هر يک از افراد سپاه و يارانش به سوي خانه هاي خود شتافه و درها را بسته بودند تا مبادا مأموران مخفي و جاسوسان ابن زياد او را بشناسند و بدانند که همراه مسلم بوده و او را دستگير کنند.

«مسلم»، درميان امواجي گيج کننده از غمها گرفتار شد و قلبش از شدت درد و اندوه عظيم، نزديک به انفجار بود؛ چون پيمان شکني و خيانت آن قوم نسبت به وي او را به وحشت انداخته بود و برايش معلوم شد که در آن شهر، مرد شريفي وجود ندارد تا ميزبانش گردد و از او حمايت کند يا راه را به او بنماياند، زيرا وي به راهها و جاده هاي شهر آگاه نبود.

وي، سرگردان و خسته، راه مي رفت تا اينکه به بانويي رسيد که او را



[ صفحه 487]



«طوعه» مي گفتند، او با انسانيّت و کرامتي که داشت. بانوي همه مردان و زنان آن شهر بود وي ام و لدي براي اشعث بن قيس بود که او را آزاد کرده و اسيد حضرمي با وي ازدواج نموده و براي وي، «بلال»را به دنيا آورده بود. [2] آن بانو، بر در خانه ايستاده منتظر پسرش بود و چشم به راه وي، آنهم به خاطر حوادث هولناکي که در شهر جريان داشت.

هنگامي که مسلم او را ديد، به سوي وي رفت و براو سلام کرد. وي با اکراه، پاسخ سلامش را داد و به او گفت: چه مي خواهي؟

- به من آب بدهيد.

وي، به داخل خانه رفت و برايش آب آورد. مسلم از آن آب نوشيد و سپس برزمين نشست. وي، نسبت به او مشکوک شد و گفت: مگر آب را ننوشيدي؟

- آري، نوشيدم.

- به سوي خانواده ات برو که نشستن تو، مشکوک است [3] .

مسلم ساکت ماند، او حرف خودرا در مورد رفتنش تکرار کرد، او همچنان ساکت بود. با رسوم نيز سخنش را تکرار نمود و او پاسخي به وي نداد. از او هراسان گشت و بانگ زد: «سبحان اللَّه! من به تو اجازه نمي دهم که بر در خانه ام بنشيني!».

هنگامي که زن نشستن را بر مسلم حرام کرد، او چاره اي جز رفتن



[ صفحه 488]



نداشت، پس با صدايي آهسته و حزن آلود به وي گفت: «در اين شهر خانه و خانواده اي ندارم، آيا نمي خواهي کار ثواب و نيکي انجام دهي؟ تا شايد بعداً تورا پاداش دهم».

آن زن دريافت که آن مرد غريب و انساني والا مقام است و جايگاهي عظيم دارد که مي تواند به خاطر احسان و نيکي اش او را پاداش دهد، پس به وي گفت: «چه کاري؟».

مسلم، در حالي که اشک به چشمانش راه يافته بود، به وي فرمود: «من، مسلم بن عقيل هستم که اين قوم به من دروغ گفته و مرا فريب داده اند».

آن زن با تعجب و احترام گفت: «تو مسلم بن عقيل هستي؟!».

«آري» [4] .

آن بانو، با خضوع و احترام به ميهمان بزرگش اجازه داد که به خانه اش وارد شود، در حالي که شرف و عظمتي به دست آورده بود که به فرزند هاشم و سفير ريحانه رسول خدا صلي الله عليه و آله پناه داده، او را به اتاقي در منزلش، غير از اتاقي که خود در آن اقامت داشت، وارد ساخت و برايش، چراغ و غذا آورد، اما وي از خوردن غذا خود داري کرد؛ زيرا اندوه، قلب شريفش را سوراخ کرده بود و از مصيبت خرد کننده اي که در پيش داشت، مطمئن شد و حوادث هولناکي که با آنها روبه رو خواهد شد، در برابرش مجسم گرديده بود، ولي بيش از هر چيز، در مورد نامه اي که به حضرت حسين براي آمدنش، نوشته بود، فکر مي کرد.

هنوز اندکي نگذشته بود که بلال، پسر جناب طوعه، وارد شد و مشاهده کرد که مادرش رفت و آمد زيادي به آن اتاق دارد تا از ميهمانش پذيرايي کند.



[ صفحه 489]



اين کار برايش غير عادي بود و از آن دچار شک شد، پس از او پرسيد و وي منکر شد، بر او اصرار کرد، وي پس از گرفتن عهد و پيمان که مطلب را مخفي نگه دارد،موضوع را به او گفت... آن پليد، به شدت خوشحال شد و شب را بيدار ماند و با بي صبري منتظر دميدن سپيده صبح بود تا حکومت را از وجود مسلم، در خانه اش با خبر سازد... آن ناپاک، بر خلاف اخلاق عربي که پذيرايي از ميهمان و حمايت از او را واجب مي سازد، عمل کرد، اين رسم حتي در زمان جاهليت نيز حاکم بود...، ما اين موضوع را به عنوان مقياسي عمومي و شامل براي انحطاط ارزشهاي اخلاقي و انساني در آن اجتماع مي گيريم که به همه عادتها و ارزشهاي عربي، پشت پا زده بود.

به هر حال، مسلم، آن شب را اندوهگين سپري کرد، در حالي که غمها بر او دست يافته و اندوه را بالين خود ساخته بود، بنا به آنچه مورخان مي گويند، نيمي از شب را به عبادت خداوند چون نماز و تلاوت قرآن گذراند و در قسمتي از شب اندکي به خواب رفت و عمويش امير المؤمنين عليه السلام را در خواب ديد که به وي خبر داد به زودي به او خواهد پيوست، مسلم به نزديک شدن اجل محتومش، يقين پيدا کرد.


پاورقي

[1] الاخبار الطوال، ص239.

[2] ابن اثير، تاريخ 31/4. و در الفتوح 88/5 آمده است: وي قبلاً همسر قيس کندي بود و بعد از او مردي از حضرموت به نام اسد بن بطين با وي ازدواج کرد و از او فرزندي به دنيا آورد که اورا «اسد» مي گفتند.

[3] ذهبي، تذهيب التهذيب 151/1.

[4] ابن اثير، تاريخ 31 / 4.