بازگشت

حضرت حسين با ابن عمر و ابن عباس


هنگامي که حضرت امام حسين عليه السلام به مکه آمد، «عبداللَّه بن عباس و عبداللَّه بن عمر» در آنجا اقامت داشتند. آنها براي استقبال از آن حضرت و تشرّف به خدمتش شتافتند در حالي که قصد داشتند از مکه خارج شوند، پس «فرزند عمر» به آن حضرت گفت:

«اي ابا عبداللَّه! خداوند تو را رحمت کند، از خداوند پروا کن که بازگشت تو به سوي اوست، تو دشمني افراد اين خاندان (بني اميّه) را نسبت به خودتان مي داني، اينک اين مرد، - يزيد بن معاويه -، بر مردم حاکم شده است، من مطمئن نيستم از اينکه مردم به خاطر اين زرد و سفيد به سوي او ميل کنند، و تو را بکشند و عدّه زيادي به سبب تو هلاک شوند؛ زيرا من شنيدم رسول خدا صلي الله عليه و آله را که مي فرمود: حسين کشته مي شود و اگر او را کشتند و واگذاشتند و ياري نکردند، خداوند آنها را تا روز قيامت خوار خواهد ساخت، من به تو پيشنهاد مي کنم که وارد صلحي شوي که مردم در آن داخل شده اند و صبر کن آن گونه که قبلاً با معاويه صبر کردي، شايد خداوند ميان تو و قوم ستمکاران حکم کند...».

سرور آزادگان به وي فرمود: «من با يزيد بيعت کنم و در صلح وي وارد شوم؟!! در حالي که پيامبر صلي الله عليه و آله درباره وي و پدرش فرموده است آنچه را فرمود».



[ صفحه 406]



«ابن عباس» به سخن آمد و به آن حضرت گفت: «اي ابا عبداللَّه! راست گفتي، پيامبر صلي الله عليه و آله در حياتش فرمود: مرا با يزيد چه باشد، خداوند، يزيد را برکت ندهد، او پسرم و فرزند دخترم، حسين را مي کشد و سوگند به آنکه جانم در دست اوست، فرزندم در ميان قومي کشته نشود و آنها او را حمايت نکنند، مگر اينکه خداوند ميان دلها و زبانهايشان اختلاف خواهد افکند».

ابن عباس و حضرت حسين عليه السلام، به گريه افتادند، آنگاه آن حضرت، روي به ابن عباس کرد و گفت: «اي ابن عباس! آيا مي داني من فرزند دخت رسول اللَّه صلي الله عليه و آله هستم؟».

- «آري، به خدا سوگند!.. مي دانيم که در دنيا کسي جز تو فرزند دخت رسول اللَّه نيست و اينکه ياري کردن تو بر اين امّت واجب است همچون واجب بودن نماز و زکات که هيچيک از آنها بدون ديگري، پذيرفته نمي شود...».

حضرت حسين عليه السلام به وي گفت: «اي ابن عباس! چه مي گويي در مورد قومي که فرزند دخت رسول اللَّه صلي الله عليه و آله را از خانه و محل آرامش و زادگاه و حرم پيامبرش و مجاورت قبر و مسجد و محل هجرتش خارج کردند و او را هراسان و پريشان ساختند که نه در جايي آرام مي گيرد نه به موطني پناه مي آورد و از اين کار قصد دارند که او را بکشند و خونش را بريزند در حالي که وي نه به خداوند شرک گفته و نه به جاي وي کسي را به ياري گزيده و نه از آنچه رسول خدا صلي الله عليه و آله بر آن بوده، دگرگون گشته است...».

ابن عباس، به تأييد کلامش پرداخت و در حمايت از گفتار آن حضرت، گفت: «در آنها چيزي نمي گويم جز اينکه آنان به خدا و پيامبرش کافر شده اند و به سوي نماز نمي روند جز در حالي که خسته و بيزار باشند، براي مردم ريا مي کنند و جز اندکي، خداي را ياد نکنند، ميان اين و آن سرگردانند و هرکس را که خداوند



[ صفحه 407]



گمراه کند، راهي برايش نخواهي يافت، بر امثال اينان است که عذاب بزرگ فرود مي آيد. اما تو اي فرزند رسول اللَّه! تو راس افتخار به رسول اللَّه هستي، پس گمان مبر اي فرزند دخت رسول اللَّه که خداوند از آنچه ظالمان انجام مي دهند، غافل است من گواهي مي دهم که هرکس از مجاورت با تو روي گردان شود و به جنگ با تو و جنگ با پيامبرت طمع و رزد، او را بهره اي نخواهد بود...».

امام حسين عليه السلام سخنش را تصديق نمود و فرمود: «آري، به خدا سوگند!».

آنگاه ابن عباس آمادگي خود را براي اقدام به ياري آن حضرت بيان کرد و گفت: «اي فرزند رسول خدا! فدايت گردم! گويا تو مرا براي خود مي خواهي و از من مي خواهي که ياري ات کنم. به خدايي که جز او پروردگاري نيست، اگر من با اين شمشيرم، در خدمت تو آنقدر بجنگم که دو دستم از کفهايم جدا شوند، به اندازه يک صدم از حق تو را ادا نکرده باشم هم اينک من در خدمت تو هستم، با فرمانت مرا امر کن».

«ابن عمر» سخن ابن عباس را قطع کرد و روي به حضرت حسين عليه السلام نمود و گفت: «از تصميمي که گرفته اي درنگ کن و از همينجا به مدينه باز کرد، در صلح اين قوم وارد شو و از و طنت و حرم جدّت رسول اللَّه صلي الله عليه و آله دور مشو، براي اين افراد که بهره اي براي آنان نيست، حجت و راهي برخود ايجاد نکن، اگر دوست داري بيعت نکني، تو رها هستي تا نظر خود را ببيني، زيرا يزيد بن معاويه شايد جز اندکي زنده نماند و خداوند امر او را از تو کفايت کند».

امام بر او ايراد آورد و سخنش را بر او باز گرداند و فرمود: «افسوس از اين سخن براي هميشه! ما دام که آسمانها و زمين باشند، من از تو اي عبداللَّه! مي پرسم که آيا من نزد تو بر خطا هستم؟ پس اگر بر خطا باشم مرا بازگردان که من مي پذيرم و مي شنوم و فرمان مي برم».



[ صفحه 408]



فرزند عمر گفت: «سوگند به خدا! نه، خداوند متعال، فرزند دخت پيامبر خدا را بر خطا قرار نمي دهد و کسي همچون تو با طهارت و نزديکيش نسبت به رسول خداصلي الله عليه و آله همانند يزيد بن معاويه نيست، ولي من بيم دارم که اين چهره زيباي تو را با شمشيرها بزنند و از اين امّت چيزي را ببيني که دوست نداري، پس همراه ما به مدينه بازگردد و اگر دوست نداري بيعت کني، هرگز بيعت مکن و در خانه ات بنشين».

امام، روي به او کرد و او را از پليدي امويان و نيتهاي بدشان نسبت به آن حضرت، آگاه کرد و گفت: «هيهات اي فرزند عمر! اين قوم مرا رها نخواهند کرد، هر چند مرا داشته باشند و اگر بر من دست نيابند، همچنان تلاش خواهند کرد تا من به اجبار بيعت کنم يا مرا بکشند، آيا نمي داني اي عبداللَّه! از ناچيزي دنيا نزد خداوند متعال است که سر يحيي بن زکريا نزد ستمکاري از ستمکاران بني اسرائيل آورده شد، در حالي که آن سر با ارائه حجّت به آنان سخن مي گفت؟!! آيا نمي داني اي ابوعبدالرحمان! بني اسرائيل ميان طلوع فجر تا طلوع گويي که کاري نکرده اند، خداوند در مورد آنها به شتاب اقدامي نکرد و سپس آنان را گرفت، گرفتن شکوهمندي قدرتمند» [1] .

اين گفتگو، تصميم آن حضرت بر انقلاب و عزم او را بر نبرد با يزيد نشان مي دهد؛ زيرا وي، امام را به حال خود نمي گذاشت، پس يا بايد بيعت مي کرد و خود و اسلام را ذليل مي ساخت و حرمتهايش شکسته مي شد يا با عزّت و کرامت کشته شود، آن حضرت، مرگ را بر نابودي کرامتش و کرامت امّت و مقدسات آنان، ترجيح داد.



[ صفحه 409]




پاورقي

[1] الفتوح 43 - 38/5.