بازگشت

صفي علي شاهي


حاج ميرزا محمد حسن اصفهاني عارف مشهور و مؤسس سلسله ي صفي علي شاهي، به سال 1251 ه. ق در اصفهان متولد شد. او پس از آموختن مبادي علوم، از بيست سالگي به شيراز، کرمان، يزد، مشهد و سپس به هند مسافرتهايي کرده است. در سفر هند «زبدة الاسرار» را سرود. در جواني مريد رحمت علي شاه و پس از وفات او مريد حاج آقا محمد شيرازي ملقب به منور علي شاه شد. وي بالاخره مقيم تهران شده و به ارشاد پرداخت. صفي علي شاه به سال 1316 ه. ق در تهران وفات يافته و در خانقاه خويش مدفون گرديد.

صفي علي شاهي از جمله شاعراني است که در منقبت و رثاي قهرمانان صحراي کربلا و حضرت امام حسين عليه السلام اشعار فراواني سروده است که در اينجا نمونه اي از آن ذکر مي شود:



هان برو زينب که خواهي شد اسير

هست جانت زين اسيري ناگزير



روي گردون را اگر گيرد غبار

کي توان انداخت گردون را ز کار



بحر توحيدي تو، گر پر شد کفت

سوخت کفها خواهد از موج تفت



حق تو را خواهد اسير سلسله

از رضاي حق مکن خواهر گله



حق تو را خواهد اسير از بهر آن

که نمايد خاکيان را امتحان






چون اسيرت خواست حق، چالاک شو

زير بار امر حق، بي باک رو



گنج توحيدي تو، از ويران مرنج

زانکه در ويرانه باشد جاي گنج



چون به زنجير اوفتادي شاد باش

بند را همدست با سجاد باش



هر دو زنجير بلا را قابليد

زانکه از يک دوده و يک حاصليد



هان برو زينب که عصر آمد به پيش

صبح خويشي، شام خويشي، عصر خويش



جمله صبحت در اسيري عصر باد

عصرها را همتت ذوالنصر باد



رو يتيمان مرا غمخوار باش

در بلا و در شدايد يار باش



رو که هستم من به هر جا همرهت

آگهم از حال قلب آگهت



نردبان عشق باشد راه شام

زان به معراج آيي، اي احمد مقام



راه شام اي جان من منهاج توست

دان خرابه ي شام غم، معراج توست



چون خرابه گشت جايت شاد باش

تا که گنج حق شود بر خلق فاش



هان برو زينب که دردت بي دواست

دردمند حق طبيب دردهاست



چون رود بيمار اندر سلسله

بد مکن دل، شو دليل قافله



او چو شير و امر حق، زنجير حق

کي سر از زنجير تابد شير حق؟



گر خورد سيلي سکينه دم مزن

عالمي زين دم زدن بر هم مزن



کنز مخفي پيش ازين بنهفته بود

شير هستي زين نيستان خفته بود



تا شود مفتوح، راه معرفت

با همه خلقان ز آثار و صفت



پس تو را لازم بود بي معجري

تا شود ظاهر، کمال حيدري



آن اسيري زين شهادت بس سر است

در اسيري تو حق پيداتر است



چون که زينب در سرادق بازگشت

سوي ميدان شاه ميدان تاز گشت



ذوالجناح عشق، آتش خوي شد

بي زبان، «اني انا الله» گوي شد



بي زبان حاشا که اندر کوي حق

بد زبان «لن تراني» گوي حق



گشت ازو آتش گلستان بر خليل

خضر را در ره نوردي بد دليل






برق نعلش نار نخل طور بود

موسي آن را نار ديد و نور بود



زنده از هر تار مويش در شميم

صد هزاران عيسي محيي الرميم



آسمانها بسته ي موي دمش

بحر امکان گردي از خاک سمش



چون عنان او روان در راه شد

خاک صحرا هم «صفات الله» شد



جاي هر گامي که بر مي داشت او

انبيا را بود جاي چشم و رو



چون به ميدان شهادت پا نهاد

پا برون از ملک «او ادني» نهاد



شد رکابش حلقه ي عرش برين

عرش يعني پاي آن عرش آفرين



ذوالجناحا، تيز تک شو، شب رسد

باز ترسم کز قفا زينب رسد



وصفها جز لفظ پيچاپيچ نيست

قصد عاشق جز شهادت هيچ نيست



الغرض شد سوي ميدان ره نورد

ذوالجناح و فارس او، شاه فرد



آفتاب عشق ميدان تاب شد

عقل آنجا برف بود و آب شد



عقل تنها ني دم از هيهات زد

عشق را هم بهت برد و مات زد



لا مکان داني که فوق عرش بود

زير سم ذوالجناحش فرش بود



تا به خدمت بوسدش نعل سمند

قاب قوسين از حد خود شد بلند



لا مکان شد پست بر بالاي او

پست و بالا گشت تنگ از جاي او



پرده ي «کشف الغطا» برچيده شد

آن چه حيدر را يقين بد ديده شد



ذات مطلق بي حجاب اي مرد کار

گشت در ميدان توحيد آشکار



آفتاب لا يزالي برفروخت

پرده هاي «لن تراني» را بسوخت



آن که در معراج وحي از وي رسيد

پيش پيش ذوالجناحش مي دويد



چون نواي «قبل موتوا ان تموت»

شد بلند از ناي «حي لا يموت»



بود طفلي شير خوار اندر حرم

کآفرينش را پدر بد در کرم



خورد از پستان فضل آن پسر

شير رحمت، طفل جان بوالبشر



در اميد جان نثاري آن زمان

خويش را افکند از مهد امان






دست از قنداق جان بيرون کشيد

بندهاي بسته را بر هم دريد



بانگ بر زد کاي غريب بي نوا

نيستي بي کس هنوز، اين سو بيا



مانده باقي بين ز اصحاب کرم

شيرخوار خسته جاني در حرم



بانگ زد کاي ساقي بزم الست

شيرخوار از کودکي شد مي پرست



شيرخوار عشق از امداد پير

شد ز بوي باده مست و شير گير



شيرخوارم گرچه من شير حقم

زهره ي شيران بدرد ابلقم



اندکي گر شير جانم هي کند

شير گردون شير جان را قي کند



شير خوارم ليک شيرم مست شد

چرخ در ميدان عزمم پست شد



عزم کوي دوست چون داري بيا

ارمغاني بر به درگاه خدا



ارمغان اين لؤلؤ شهوار بر

نزد خسرو زر دست افشار بر



نيست دشت از بهر دفع دشمنت

دست آن دارم که گيرم دامنت



گر که نتوانم به ميدان تاختن

سوي ميدان جان توانم باختن



گر ندارم گردن شمشير جو

تير عشقت را سپر سازم گلو



حضرت عباس عليه السلام



گفت از غير تو دل برداشته

هر دو عالم از ز کف بگذاشته



دست عباس ار نباشد صف شکن

بهر ياري تو نبود گو به تن



نک علم را جانب ميدان زنم

گر شوم بي دست بر کيوان زنم



در ميان عاشقان پاکباز

چون علم گردم به عالم سرفراز



خوش ز خون خويش از ميدان جنگ

باز گردانم علم را سرخ رنگ



چون علم گرديد از خون سرخ رنگ

رو سفيد آيد علمدارت ز جنگ



گر نيفتد از بدن در عشق يار

دست باشد بر بدن بهر چه کار؟



اين بگفت و بحر جانش کرد جوش

شد به ميدان، مشک بي آبي به دوش




حضرت علي اکبر عليه السلام



چون علي اکبر به تأييد پدر

سوي ميدان فنا شد ره سپر



از پي ارشاد و تکميل، اي شگفت

راه افزون رفته را از سر گرفت



چون سراج معرفت وهاج شد

مصطفايي جانب معراج شد



جبرئيل عقل تا ميدان عشق

در رکاب آن مه کنعان عشق



چون به ميدان دست بر شمشير زد

تيغ لا بر فرق غير پير زد



جبرئيل عقل از رفتار ماند

خانه خالي، غير رفت و يار ماند



شمس ميدان تاب وحدت برفروخت

پرده هاي عقل و کثرت را بسوخت



گرم شد زان جلوه جان آن جناب

در قتال خصم هي زد بر عقاب



شد چو بر او کشف اسرار وجود

ديد در دار وجود اندر شهود



جز حسين بن علي ديار نيست

اوست فرد و هيچ با او يار نيست



عالم اسما چو شد بر وي عيان

ماند باقي يک تعين بس گران



امام سجاد عليه السلام



شد طبيب دردمندان يار عشق

بر سر بالين آن بيمار عشق



کاي طبيب دردهاي بي دوا

حال تو چون است؟ برگو ماجرا



اي علي آورده ام از حق پيام

بر تو من بعد از تحيات و سلام



مالک الملکي و سلطان وجود

مظهر من، مظهر غيب و شهود



گردنت بود، اي به قدرت شير من

از ازل زيبنده ي زنجير من



جز تو جاني را نبود اين حوصله

پس مبارک بر تو باد اين سلسله



چون پيام دوست بشنيد آن عليل

از زبان حق بدون جبرئيل



برگشود او ديده ي حق بين خويش

ديد حق را بر سر بالين خويش






برگشود او ديده ي حق بين خويش

ديد حق را بر سر بالين خويش



احمدي برگشته از معراج قرب

مر علي را هشته بر سر تاج قرب



شد عليل حق بلند از جايگاه

بوسه باران کرد خاک پاي شاه



گفت کاي درد و غمت درمان من

اي فداي درد عشقت جان من



گر تو پرسي حال بيماران غم

بس گوارا باشد اين درد و الم



چون که زنجير تو را من قابلم

زير اين زنجير خوش باشد دلم



من به زنجير تو دارم افتخار

شير حق را نيست از زنجير عار