بازگشت

صفايي جندقي


ميرزا احمد جندقي فرزند يغماي جندقي متخلص به صفايي داراي ديوان شعر است و ترکيب بندي مراثي او بهترين نوع شعر وحي مي باشد.



اي از ازل به ماتم تو در بسيط خاک

گيسوي شام باز و گريبان صبح، چاک



ذات قديم، بهر عزاداري تو بس

هستي پس از هلاک تو يکسر سزد هلاک



خود نام آسمان و زمين و آن چه اندرو

از نامه ي وجود چه باک ار کنند پاک؟



تا جسم چاک چاک تو عريان به روي دشت

جان جهانيان همه زيبد به زير خاک



ارواح شايد ار همه قالب تهي کنند

تا رفت جان پاک تو از جسم تابناک



تخت زمين به جنبش اگر اوفتد چه بيم؟

رخش سپهر از حرکت ايستد چه باک؟



هم آه سفليان به فلک خيزد از زمين

هم اشک علويان به سمک ريزد از سماک



خون تو آمده ست امان بخش خون خلق

خون را به خون که گفته نشايد نمود پاک؟



تنها مقيم بارگهت، قلبنا لديک

سرها نثار خاک رهت، روحنا فداک



باز از افق هلال محرم شد آشکار

بر چهر چرخ، ناخن ماتم شد آشکار



ني ني به قتل تشنه لبان از نيام چرخ

خونريز پرچمي ست که کم کم شد آشکار



يا برفراشت رايت ماتم دگر سپهر

وينک طراز طره ي پرچم شد آشکار



يا راست بهر ريزش خونهاي بي گنه

پيکاني از کمان فلک خم شد آشکار



يا فر و نهب پردگيان رسول را

از مهر و مه، صحيفه و خاتم شد آشکار



اين ماه نيست، نعل مصيبت بر آتش است

کز بهر داغ دوده ي آدم شد آشکار






صبح نشاط دشمن و شام عزاي دوست

اين سور و ماتمي ست که درهم شد آشکار



آهم به جرخ رفت و سرشکم به خاک ريخت

اکنون نتيجه ي دل پر غم شد آشکار



ز افغان سينه ابر پياپي پديد گشت

ز امواج ديده سيل دمادم شد آشکار



آهم شراره خيز و سرشکم ستاره ريز

اين آب و آتشي ست که توأم شد آشکار



نظم ستارگان مگر يکدگر گسيخت

يا اشک اين عزاست که گردون ز ديده ريخت



بست آسمان کمر چو به آزار اهل بيت

بگشود در زمين بلا، بار اهل بيت



بر يثرب و حرم دو جهان سوخت تا فتاد

با کربلا و کوفه سر و کار اهل بيت



روزي لواي آل علي شد نگون که زد

خرگه به صحن ماريه سردار اهل بيت



دشمن ندانم آتش کين در خيام زد

يا در گرفت ز آه شرر بار اهل بيت؟



گردون چرا نگون نشد آن دم که از حرم

شد بر سپهر، ناله ي زنهار اهل بيت؟



زان کاروان جز آتش حسرت به جا نماند

چون کوچ کرد قافله سالار اهل بيت



تشويش و خوف و واهمه، غمخوار بيکسان

اندوه و رنج و حسرت و غم يار اهل بيت



نگذاشت خصم سفله حجابي به هيچ وجه

جز گرد ماتم تو، به رخسار اهل بيت



خفتي به خاک و خون تو و در ماتمت نديد

جز خواب مرگ، ديده ي بيدار اهل بيت



تنها نه خاکيان به تو جيحون گريستند

در ماتم تو جن و ملک خون گريستند



خاکم به سر، برآر سر از خاک و در نگر

تا بر تو آسمان و زمين چون گريستند



تا بر سنان، سرت سوي گردون بلند شد

بر فرشيان ملايک گردون گريستند



بر کشتگان کشته ي کوي تو، کاينات

از زخم کشتگان تو افزون گريستند



شد اين عزاي خاص چنان عام تا به هم

هشيار و مست و عاقل و مجنون گريستند



آن روز، خون خود به رکاب ار کست نريخت

در ماتم عالمي اکنون گريستند



تا کربلا ز کوفه، به خونريز يک بدن

پر تا به پر پياده و سر تا به سر سوار



با دعوي خداي پرستي، خداي سوز

از التزام ظلم به رحمت اميدوار






ذکر رسول بر لب و بغض ولي به دل

در چشم ها کتاب عزيز، اهل بيت خوار



تا راز رزم و رسم جدل در جهان که ديد

آيد برون برابر يک مرد صد هزار؟



از تاب تشنه کامي او جاودان کم است

جوشد به جاي آب، اگر خون ز چشمه سار



زين غم مگر شکسته سراپاي آب نهر؟

بس تن برهنه سر زده بر سنگ آبشار



آن نعش نازنين تو بي سر کجا رواست؟

وان سر جدا فتاده ز پيکر کجا رواست؟



يک قلب و تيغها همه تا قبضه، اي دريغ

يک جسم و تيرها همه تا پر کجا رواست؟



سرگشته خواهران تو را خسته دل، فسوس

بستن به پيش چشم برادر، کجا رواست؟



فرزند اگر فرنگي و مادر اگر مجوس

قتل پسر، برابر مادر کجا رواست؟



زنهاي بي برادر و اطفال بي پدر

خشم آزماي خصم ستمگر کجا رواست؟



آن گونه تاب تشنگي، آن طرفه قحط آب

در حق خاندان پيمبر کجا رواست؟



شط فرات از آتش حسرت کباب شد

وز تشنگيش از عرق خجلت آب شد



در حق ساکنان بهشت، آب سلسبيل

بر ياد تشنه کامي او خون ناب شد



جبريل، دست بر سر و سر برد زير بال

چون دست بر عنان زد و پا در رکاب شد



امر شکيب کرد حرم را و خويشتن

بر ناشکيبي همه، بي صبر و تاب شد



عمر از فراز روي و اجل از قفاي او

اين بي درنگ آمد و آن باشتاب شد



آه از دمي که فارس ميدان کربلا

چون اشک خود فتاد به دامان کربلا



اين غم کجا برم که غمش را کسي نخورد؟

جز خواهران بي کس و اطفال نااميد



دهر از ازل گرفته عزايت که روز و شب

گيسو بريد شام و سحر پيرهن دريد



اکرام بين که بعد شهادت چه کرد خصم

از ني جنازه بستش و از خون کفن بريد



قاتل برين قتيل نه تنها گريست زار

تيغي که سر بريدش، از آن نيز خون چکيد



در بطن مادران همه طفلان خورند خون

ز آبي که طفلش از دم پيکان کين مکيد



بر حالت غريبي او آسمان گريست

تنها نه آسمان، همه کون مکان گريست






هم بر رجال کشته ي بي کفن و دفن سوخت

هم بر نساء زنده ي بي خانمان گريست



بر سينه و لبش، همه صحرا و باغ سوخت

بر ديده و دلش، همه دريا و کان گريست



گلها به خاک ريخت چو گلشن به باد رفت

بلبل به حسرت آمد و بر باغبان گريست



تا پيکر امام زمان بر زمين فتاد

روح الامين به حال زمين و زمان گريست



جسم جهان فتاد تهي زان جهان جان

جان جهانيان به عزاي جهان گريست



بر اين غريب دشت بلا، نفس و عقل سوخت

بر اين قتيل تيغ جفا، جسم و جان گريست



امروز روز قتل شهيدان کربلاست

صحراي حشر، عرصه ي ميدان نينواست



پشت حسينيان حجاز، از ملال خم

صوت مخالفان عراق، از نشاط راست



از طرف خيمه گه همه فرياد الامان

وز سمت حربگه همه آواز مرحباست



از دختران بي پدر افغان وا حسين

وز خواهران خون جگر، آشوب وا اخاست



عزمش پي شهادت و حزمش بر اهل بيت

آسوده ي اسيري و آماده ي فداست



يک سر نواي ناله و يک سو نفير ناي

گوشي فرا به معرکه، گوشي به خيمه گاست



بر جان فشاني خود و تشويش اهل بيت

يک چشم رو به مقتل و يک چشم بر قفاست



يک دودمان به خاک مذلت شهيد گشت

تا دور آسمان به مراد يزيد گشت



انديشه ناکم از غم بي ياري شما

در ماتم از خيال گرفتاري شما



ناچار خاطر همه آزردم ار نه من

هرگز رضا ني ام به دل آزاري شما



قطع نظر کنيد ز من هم که بعد ازين

با نيزه است نوبت سرداري شما



کمتر کنيد سينه و کمتر به سر زنيد

کاين لحظه نيست وقت عزاداري شما



آبي بر آتشم نتوانيد زد ز اشک

افزود تابش دلم از زاري شما



کم نيست گر به ذل اسيري کنيد صبر

از عزت شهادت ما، خواري شما



در کارها خداست وکيل و کفيل من

کافي ست حفظ او به نگهداري شما



هم خشم او کند طلب خون ما ز خصم

هم نصر او رسد به مددکاري شما






در داد تن به مرگ چو کارش ز جان گذشت

بگذاشت پاي بر سر جان وز جهان گذشت



چندان به کشتگان خود از چشم دل گريست

کآب از رکاب بر شد و خون از عنان گذشت



پير فلک خميد چو آن پير خسته جان

بر نعش چاک چاک جواني چنان گذشت



رخ بر رخش نهاد و به حسرت سرشک ريخت

اين داند آن که از پسري نوجوان گذشت



برق ستيزه، خشک و ترش، برگ و بار سوخت

بر يک بهار گلشن او صد خزان گذشت



مردان به خاک و خون همه خفتند تشنه کام

با آن که موج اشک زنان از ميان گذشت



تنهاي ياوران همه در خاک و خون تپان

سرهاي همرهان همه بر نيزه خون چکان



خونابه ي گلوي وي از چوب مي چکيد

يا خون گريست با همه آهن دلي سنان؟



تنها قتيل تيغ گذاران لشکري

سرها دليل ناقه سواران کاروان



تنها به پاس شد همه بر آستان مقيم

سرها به سرپرستي اهل حرم روان



تنها گواه حسرت سرهاي تشنه لب

سرها نشان پيکر مجروح کشتگان



تنها کتابتي ز معادات دهر دون

سرها علامتي ز ستمهاي آسمان



زين ماجرا عجب نه اگر خون به جاي اشک

جاري بود ز ديده ي جبريل جاودان



تا طيلسان ز تارک آن تاجور فتاد

از فرق شهسوار فلک، تاج زر فتاد



در ماتم تو دير و حرم، پير و دير سوخت

اين خود چه دوزخي ست که در خير و شر فتاد



اين تابشي ست تيره که در کفر و دين فروخت

وين آتشي ست خيره که در خشک و تر فتاد



با سخت جاني دل پولاد خاي خصم

چون شد که ننگ سخت دلي بر حجر فتاد؟



اين خاکدان تيره مرمت پذير نيست

زين سيل خانه کن که به هر کوي و در فتاد



در باغ دين ز تيشه ي بيداد دم به دم

نخلي ز پا درآمد و سروي به سر فتاد



تا پايمال پهنه شد آن چهر خاکسود

در بحر خون ز بام فلک طشت زر فتاد



هر داغديده، ديده ي او هر چه کار کرد

بر کشته هاي پاره ي بي سر نظر فتاد



خواهر ز يک طرف به برادر نگاه دوخت

مادر ز يک جهت نظرش بر پسر فتاد






بگشاي چشم و قافله را در گذار بين

ما را چو عمر از در خود رهسپار بين



از سينه ها خروش به جاي جرس شنو

از ديده ها سرشک به جاي قطار بين



در ديده ها بنات نبي را ميان خلق

جاي نقاب، گرد عزا بر عذار بين



برخي به خواهران تبه خانمان نگر

لختي به دختران سيه روزگار بين



بيمار کربلا به تن از تب، توان نداشت

تاب تن از کجا؟ که توان بر فغان نداشت



گر تشنگي ز پا نفکندش غريب نيست

آب آن قدر که دست بشويد ز جان نداشت



در کربلا کشيد بلايي که پيش وهم

عرش عظيم طاقت نيمي از آن نداشت



ز آمد شد غم اسرا در سراي دل

جايي براي حسرت آن کشتگان نداشت



در دشت فتنه خيز که زان سروران، تني

جز زير تيغ و سايه ي خنجر امان نداشت



اين صيد هم که ماند نه از باب رحم بود

ديگر سپهر، تير جفا در کمان نداشت



يا کور شد جهان که نشاني ازو نديد

يا کاست او چنان که ز هستي نشان نداشت



از دوستانش آن همه ياري يقين نبود

وز دشمنان هم اين همه خواري گمان نداشت



از بهر دوستان وطن غير داغ و درد

مي رفت سوي يثرب و هيچ ارمغان نداشت



تا شام هم ز کوفه، در آن آفتاب گرم

بر فرق، جز سر شهدا سايبان نداشت



از يک شرار آه، چرا چرخ را نسوخت

در سينه آتش غم خود گر نهان نداشت؟



وز يک قطار اشک چرا خاک را نشست

گر آستين به ديده ي گوهر فشان نداشت؟