بازگشت

سروش اصفهاني


شمس الشعرا، ميرزا محمد علي


سدهي اصفهاني، قصيده سراي قرن سيزدهم هجري است. او در سده اصفهان متولد شد و چندي مقيم تبريز بود و به مدح ناصرالدين شاه که در آن موقع وليعهد بود پرداخت. در سلطنت ناصرالدين شاه مقيم تهران شد و به سال 1285 ه. ق درگذشت. ديوان او در دو جلد شامل انواع شعر چاپ شده ولي مهارت او در قصيده است و سبک شاعران دوره ي بازگشت ادبي در قصايد او به کمال رسيده است.

اين شاعر شهير ايراني اشعاري را در رثاي شهيدان دشت نينوا و حضرت امام حسين عليه السلام و اهل بيت آن حضرت سروده است که گوشه اي از آن اشعار در پيش مي آيد:



زينب گرفت دست دو فرزند نازنين

مي سود روي خويش به پاي امام دين



گفت اي فداي اکبر تو جان صد چو آن

گفت اي نثار اصغر تو جان صد چو اين



عون و محمد آمده از بهر عون تو

فرماي تا روند به ميدان اهل کين



فرمود کودکند و ندارند حرب را

طاقت، علي الخصوص که با لشکري چنين



طفلان ز بيم جان نسپردن به راه شام

گه سر بر آسمان و گهي چشم بر زمين



گشت التماس مادرشان عاقبت قبول

پوشيدشان سلاح و نشانيدشان به زين



اين يک پي قتال، دوانيد از يسار

وان يک پي جدال برانگيخت از يمين



بر اين يکي ز حيدر کرار مرحبا

بر آن دگر ز جعفر طيار، آفرين



گشتند کشته هر دو برادر به زير تيغ

شه را نماند جز علي اکبر کسي معين



عباس نامدار چو از پشت زين فتاد

گفتي قيامت است که مه بر زمين فتاد



اندر فرات راند و پر از آب کرد کف

در ياد حلق تشنه ي سلطان دين فتاد



از کف بريخت آب و پر از آب کرد مشک

زان پس ميان دايره ي اهل کين فتاد



افتاد بر يسار و يمين، لرزه عرش را

چون هر دو دست او ز يسار و يمين فتاد



فرياد از آن عمود که دشمن زدش به سر

آن گاه مغفرش ز سر نازنين فتاد






آمد امير تشنه لبانش به سر، دوان

او را چو کار با نفس واپسين فتاد



بر روي شاه، خنده زنان جان سپرد و گفت

خرم کسي که عاقبتش اين چنين فتاد



بودش به گاهواره يکي در شاهوار

دري به چشم خرد و به قيمت بزرگوار



چون شمع صبح، ديده اش از گريه بي فروغ

چشمش چو ماه يک شبه، از تشنگي نزار



بي شير مانده مادر و کودک لبش خموش

پژمرده گشته شاخ گل و خشک چشمه سار



شد سوي خيمه، طفل گرانمايه برگرفت

آمد به دشت و گفت بدان قوم نابکار



رحمي به تشنه کامي من گر نمي کنيد

باري کنيد رحم برين طفل شير خوار



تيري زدند بر گلوي اصغر، اي دريغ

نوشيد آب از دم پيکان آبدار



خون مي سترد از گلوي طفل نازنين

مي کرد عاشقانه به سوي سما نثار



يک قطره خون به سوي زمين باز پس نگشت

شهزاده در کنار پدر جان سپرد زار



آمد آن عباس، مير عاشقان

آن علمدار سپاه عاشقان



تف خورشيد و تف عشق و عطش

هر سه طاقت برده از آن ماهوش



چشم از جان و جهان بردوخته

از برادر عاشقي آموخته



مي زد از عشق برادر يک تنه

خويش را از ميسره بر ميمنه



بد سرشتي ناگهان، از تن جدا

کرد دست زاده ي دست خدا



گفت اي دست، ار فتادي خوش بيفت

تيغ در دست دگر بگرفت و گفت



آمدم تا جان ببازم، دست چيست؟

مست کز سيلي گريزد مست نيست



خود مکافات دو دست فرشي ام

حق بروياند دو بال عرشي ام



تا بدان پر، جعفر طياروار

خوش بپرم در بهشتستان يار



اين بگفت و بي فسوس و بي دريغ

اندر آن دست دگر بگرفت تيغ



برکشيده ذوالفقار تيز را

آشکارا کرده رستاخيز را



کافري ديگر درآمد از قفا

کرد دست ديگرش را تن جدا



گفت گر شد منقطع دست از تنم

دست جان در دامن وصلش زنم






دست من پر خون به دشت افکنده به

مرغ عاشق، پر و بالش کنده به



کيستم من، سرو باغ عشق حي

سرو بالد چون ببري شاخ وي