بازگشت

زياد بن ابيه


در سال پنجاه و سوم هجري زياد بن ابيه شربت هلاکت نوشيد، و او مکني به ابوالمغيره بود، و مادر زياد سميه نام داشت و او کنيزک حارث ابن کلدة بن عمرو بن علاج الثقفي بود، و حارث بن کلده طبيب عرب است؛ اما سميه زني زانيه بود چندانکه صاحب رايت گشت و دست به دست همي رفت، در پايان کار به حباله ي نکاح عبيد بن اسيد که عبدي رومي بود درآمد و او در طايف شبان گوسفند بود، ابوسفيان چون سفر طائف نمود با سميه زنا کرد، از اين جاست که معاويه زياد را برادر خويش خواند، شرح


حال زياد در مجلدات ناسخ التواريخ به تفاريق نوشته شده است، بالجمله زياد را چون پدري شناخته نبود، او را زياد بن ابيه مي گفتند، و گاهي او را منسوب به مادر مي داشتند و زياد بن سميه مي ناميدند، و چون در فراش عبيد متولد شده بود، زياد بن عبيد مي ناميدند، و بعد از استلحاق به حکم معاويه او را زياد بن ابوسفيان خطاب مي کردند در زمان ابوبکر مسلماني گرفت. چون امر خلافت بر عمر بن الخطاب تقرير يافت او را از براي اصلاح امري به يمن فرستاد، چون مراجعت نمود در برابر عمر به قرائت خطبه پرداخت که کس کمتر شنيده بود، اين وقت علي عليه السلام و ابوسفيان و عمرو بن العاص حاضر بودند، عمر گفت: اگر پدر اين غلام قرشي بود عرب را به يک چوب همي راند، ابوسفيان گفت: سوگند به خداي که او قرشي است و در نزد من معروف است، علي عليه السلام فرمود آن کيست؟ گفت: من او را در رحم مادر وضع کردم، و اين شعر را قرائت نمود:



أما والله لولا خوف شخص

يراني يا علي من الاعادي



لا ظهر أمره صخر بن حرب

و لم يخف المقالة في زياد



و قد طالت مجاملتي ثقيفا

و ترکي فيهم ثمر الفوأد



و از اين کلمه که گويد «لولا خوف شخص» روي سخن با عمر بن الخطاب دارد بالجمله سميه را سه پسر بود، يکي نفيع، که مکني بود بابوبکره و از عرب بود، و ديگر نافع، و نسب او از موالي بود و ديگر زياد، و او را منسوب به ابوسفيان خواند و قرشي گفتند، چنان که يزيد بن مفرغ گويد:



ان زيادا و نافعا و أبا

بکرة عندي من أعجب العجب



ان رجالا ثلاثه خلقوا

في رحم انثي مخالفي النسب



ذا قرشي فما يقول و ذا

مولي و هذا بزعمه عربي



ذکر احوال و اخلاق زياد و دشمني او با اميرالمؤمنين علي عليه السلام و فرزندان و شيعيان آن حضرت در کتب مختلف بيان شده است، در سالي که زياد اجلش فرا مي رسد به سوي معاويه نامه اي مي نويسد که: «اني قد ضبطت العراق به


شمال، و به يميني فارقة، يعني فولني الحجاز أشغل يميني به» مفاد اين کلمات اين است، مي گويد: من ضبط عراق و حکومت ايران و خراسان تا سرحد هندوستان را به دست چپ کفايت مي کنم؛ و دست راست من در تقديم خدمت عاطل است، فرمانگذاري حجاز و يثرب را نيز با من گذار، و اين مکتوب را به هيثم بن الاسود النخعي داد و به معاويه فرستاد، معاويه آرزوي او را پذيرفت، و منشور حکومت حجاز و يثرب را به صحبت هيثم به او فرستاد، طبري گويد: شش ماه در مکه و مدينه او را خطبه کردند، عبوس منصوري در تاريخ بني اميه مي نويسد: چون اين خبر به عبدالله بن عمر رسيد دست برداشت و مردم را گفت دست برداريد: «فقال: اللهم اکفنا يمين زياد.» اي پروردگار! ما را کفايت فرما از شر دست راست زياد، همگان آمين گفتند، پس دست راست او را مرض طاعون افتاد و نيز در کتب ديگر مسطور است که يک روز در خاطر نهاد که تمامت مردم کوفه را حاضر کند، و به سب و لعن اميرالمؤمنين علي عليه السلام فرمان دهد، تا هر که سر بپيچد سرش را برگيرد؛ اين وقت اثر طاعون در دستش پديدار گشت، اطبا از بهر مداوا حاضر ساخت، گفتند: دست او را قطع بايد کرد، باشد که جان به سلامت برد کس به طلب شريح قاضي فرستاد چون برسيد گفت: با تو سخن به مشورت خواهم کرد، در قطع يد چه فرمايي؟

«فقال له: لک رزق معلوم و أجل مقسوم، و اني أکره اين کانت لک مدة أن تعيش في الدنيا بلا يمين، و ان کان قد دني أجلک أن تلقي ربک مقطوع اليد؛ فاذا سألک لم قطعتها قلت بغضا في لقآئک» گفت: مدت عمر تو در اين جهان معين و معلوم است، دوست نمي دارم اگر زنده بماني، تو را دست راست نباشد، و اگر بميري خداي را مقطوع اليد ملاقات کني و چون خداوند از تو پرسش کند چرا دست خود را قطع کردي، گويي خواستم زنده بمانم زيرا که ملاقات تو را دوست نمي داشتم، بالجمله زياد هم در آن روز به درک واصل شد، شريح گفت: اگر دست راست او را قطع کردندي زنده بماندي، و تو زندگاني او را نخواستي.


«فقال: انما استشارني؛ و المستشار مؤتمن و لو لا الامانة في المشورة لوددت أنه قطع يده يوما، و رجله يوما، و سائر جسده يوما» گفت: از من طلب مشورت کرد و در مشورت خيانت روا نيست و اگر نه دوست داشتم که دستش را روزي و پايش را روزي و ساير جسدش را روزي قطع کنند.

بالجمله زياد در ماه رمضان در سال پنجاه و سوم هجري جان داد، و عبدالله بن خالد بن اسد بر وي نماز گذاشت، و او را در«ثويه» که در نزديک کوفه موضعي است به خاک سپردند. گويند از وي هزاران دنيا سرخ، و دو قميص و دو ازار به جاي ماند و او را عقار و دار نبود، و مي گفت: «مادام ملکنا قائما فالدنيا لنا، و ان زال عنا فالذي يجزينا من الدنيا أقلها» يعني مادام که سلطنت ما استقرار دارد دنيا خاص و خالصه ي ماست، و آن روز که سلطنت پشت به ما کند آن چه به دست کرده باشيم هم از دست برود، مدت عمرش پنجاه و پنج سال بود و پنج سال حکومت عراق داشت. چون خبر مرگش به معاويه رسيد، اين شعر را قرائت کرد:



و أفردت سهما في الکنانة واحدا

سيرمي به أو يکسر السهم کاسره