حبيب چايچيان (حسان)
شکسته سرو و گل افتاده، باغبان خاموش
چه شد مگر که شد اين باغ و گلستان خاموش؟
امير و قافله سالار کاروان خفته
سکوت مرگ و زمين مات و آسمان خاموش
نه بانگ گريه ي طفلي، نه ناله ي جرسي
نه بانگ چاوش و افتاده رهروان خاموش
چو گلشني که خزان گشته جمله گلهايش
شکسته سرو و گل افسرده، بلبلان خاموش
کنار آب فراتند و من عجب دارم
ز تشنگي شده مرغان نغمه خوان خاموش
فتاده اند غريبانه هر يک از طرفي
هزار گفته به لب مانده و زبان خاموش