بازگشت

ابراهيم


نمرود بن کنعان، در شهر بابل فرمانروايي و سلطنت مي کرد و چون دامنه ي تسلط و نفوذش توسعه يافت، مردم را به پرستش خويش دعوت کرد و مردم هم که در برابر بتهاي سنگي و چوبي سجده مي کردند، به آساني طوق بندگي او را به گردن نهادند و تن به خدايي او دادند.

مدتها گذشت و مردم در چنين گمراهي و ضلالت بزرگي به سر مي بردند

و يکباره خداي بزرگ را فراموش کرده بودند تا آن که خداوند اراده فرمود از ميان آن قوم، رهبري عالي مقام برانگيزد و به ارشاد او، مردم را راهنمايي فرمايد.

يکي از ستاره شناسان که در دربار نمرود مقامي شامخ داشت، روزي به عرض رسانيد که نجوم دلالت مي کنند که به زودي شخصي قيام مي کند و بساط بت پرستي را واژگون مي سازد و مردم را به دين جديدي دعوت مي کند، نمرود پرسيد: از چه سرزميني قيام مي کند؟ گفت: از همين سرزمين ولي تاکنون، نطفه ي او منعقد نشده و پا به رحم مادر نگذاشته.

نمرود براي پيشگيري از اين موضوع، دستور اکيد صادر کرد که بين زنان و مردان جدايي بيندازند، تا نطفه ي او بسته نشود و چنين شخصي پا به عرصه ي وجود نگذارد، نمرود نادان گمان مي کرد با اين اقدام عاجزانه مي تواند در برابر اراده ي ازلي و خواست خداوندي سدي ايجاد کند و مانع اجراي قضاي الهي شود.

در همان محيط پر خفقان نطفه ي ابراهيم بسته شد و مادرش به او حامله گرديد ولي آثار حمل در او آشکار نگشت، مدت حمل به سر رسيد و مادرش براي وضع حمل، سر به بيابان نهاد و از ترس مأمورين نمرود به غار کوهي پناهنده شد و ابراهيم در همان غار چشم به جهان گشود، مادرش دريچه ي غار را با سنگ محکم کرد و به شهر بازگشت، خداوند عالم از انگشت ابراهيم چشمه هاي شير جاري ساخت و مواد غذايي لازم را به او رسانيد تا ابراهيم کم کم بزرگ شد و چون به سيزده سالگي رسيد محرمانه، با مادرش به شهر آمد.

آزر، عموي ابراهيم يکي از بت تراشهاي معروف بابل بود و پسرانش بت فروش بودند، آزر وقتي ابراهيم را ديد او را با فرزندان خود به فروش بت فرستاد، ابراهيم ريسمان به گردن بتها مي بست و روي زمين مي کشيد و در خاک و گل و لاي آلوده مي نمود و فرياد

مي زد: مردم بياييد و بت هايي را که نه جان دارند و نه فهم و ادراک و قادر بر هيچگونه نفع و ضرري نيستند از من خريداري کنيد. طرز رفتار ابراهيم نسبت به بت ها بنظر بت پرستان اهانت آميز مي آمد و کار به جايي رسيد که آزر ابراهيم را نصيحت کرد و چون بي اثر بود، او را به زندان انداخت.

ابراهيم را خداوند متعال براي راهنمايي مردم گمراه و بت پرست بوجود آورد و او را به مقام شامخ پيامبري و نبوت مفتخر فرمود، ابراهيم دلي مملو از ايمان به خدا داشت و ذره اي شک و ترديد در مورد قدرت پروردگار در قلبش راه نداشت ولي براي اينکه حقايق اشياء بر او روشن شود و بصيرتش افزون گردد، از خدا درخواست کرد که به او بنماياند چگونه مردگان را زنده مي کند، خطاب آمد که مگر تو ايمان به بعثت نياورده اي؟ ابراهيم گفت: چرا، ايمان آورده ام ولي مايل هستم ببينم تا اطمينان و يقينم کامل گردد، چون ابراهيم حقيقتا غرضش اطمينان خاطر بود، خداوند به او وحي فرستاد که چهار پرنده بگير و پس از کشتن آنها همه را در هم بکوب و سپس آن را به چند قسمت تقسيم کن و هر قسمتي را بر سر کوهي بگذار و يک يک آنها را بخوان، تا به اذن خدا زنده شوند و نزد تو آيند.

ابراهيم فرمان خدا را به کار بست و پس از کشتن و کوبيدن و تقسيم کردن گوشتهاي درهم آميخته ي پرندگان، آنها را صدا زد، از هر جا جزيي جمع آمد و به هم متصل گرديد و جان در آن دميده شد و پرندگان ديگر بار زنده شدند.

ابراهيم مأموريت الهي و آسماني خود را شروع کرد و در آغاز کار، عمويش آزر را به سوي خدا و پرستش پروردگار يگانه دعوت نمود، دلائل و براهين توحيد را با منتهاي ادب به آزر گوشزد کرد، آزر با تندي و خشونت به او پاسخ داد و او را از نزد خود راند، ابراهيم که در ابتداي کار با شکست مواجه شده بود، با دلي افسرده از نزد آزر خارج شد

ولي روش آزر او را سست نکرده بلکه تصميم او را، دائر بر راهنمايي و هدايت قوم محکم تر ساخته بود، ابراهيم نزد قوم آمد و براي اينکه به آنان بفهماند بت پرستي راه خطا و گمراهي است نخست از آنها پرسيد: شما چه چيز را پرستش مي کنيد؟ قوم گفتند: معبود ما بتها هستند که به پرستش آنها قيام مي نمائيم و حوائج خود را از آنها مي خواهيم و در هنگام بروز حوادث ناگوار به آنها پناهنده مي شويم.

ابراهيم پرسيد: آيا بتها سخنان شما را مي شنوند و نفع و ضرري از آنها ساخته است؟ گفتند: نه، بلکه چون پدران ما بتها را مي پرستيدند ما هم به پيروي از روش آنها بت مي پرستيم. ابراهيم گفت: هم شما و هم پدران شما در گمراهي آشکار بوده ايد و اين بتهاي سنگي و چوبي که مالک سود و زيان خود نيستند شايستگي پرستش را ندارند، پرستش مخصوص پروردگار يگانه اي است که خالق آسمانها و زمين و مدبر امور آنها است.

سپس ابراهيم در مقام بيان قدرت خداوند برآمد و گفت پروردگار بزرگ آن کس است که مرا آفريده است، پس او مرا هدايت مي کند و او است که مرا آب و غذا مي دهند و چون بيمار شوم مرا شفا مي بخشد و او است که مرا مي ميراند و سپس زنده مي گرداند و او است که من اميدوارم در روز قيامت مرا بيامرزد.

ابراهيم، با اين بيانات، مردم را به پرستش خداوند دعوت کرد، ولي قوم در برابر دلايل ابراهيم، يک مشت حرفهاي بيهوده و پوچ تحويل دادند و حاضر نشدند از بت پرستي دست بردارند، از اين رو، ابراهيم درصدد برآمد بت ها را بشکند و عملا به مردم نادان بفهماند که اين بت هاي بي جان و ناتوان، لايق پرستش نيستند.

نمروديان عيدي داشتند که همه ساله در آن روز مراسم مخصوصي را اجرا مي کردند و آن روز را در خارج شهر به سر مي بردند، چون ايام عيد فرا رسيد

عموم مردم از شهر خارج شدند. ابراهيم به عنوان کسالت از رفتن، خودداري کرد و در شهر ماند.

شهر از ساکنين خالي شد و همه ي مردم از پير و جوان به خارج شهر رفتند، ابراهيم چون شهر را خالي و بتکده را بدون نگهبان يافت قدم در بتکده گذاشت و در آن سالن مجلل که به انواع زينت ها آراسته شده و بت ها برحسب رتبه و مقام در جايگاه خود قرار داشتند، به تماشا پرداخت سپس با تمسخر و تحقير به آنها نگريست، سپس به شکستن آنها پرداخت و تنها بتي که از تبر ابراهيم در امان ماند، بت بزرگ بود و آن هم به اين منظور سالم ماند که پايه ي استدلالهاي آينده و موجب تبرئه و نجات او باشد.

قوم پس از انجام مراسم عيد، به شهر بازگشتند و چون وضع درهم ريخته ي معبد و بتهاي شکسته را ديدند بي اندازه ناراحت و خشمناک شدند و از اهانتي که نسبت به بتها انجام گرفته بود سخت عصباني گشتند و درصدد بدست آوردن مجرم برآمدند و با هم مي گفتند: چه کسي اين عمل را با خدايان ما کرده است؟! همانا او از ستمکاران است.

بالأخره فهميدند که اين کار ابراهيم است. ابراهيم شناخته شد و در محلي که بت پرستان جمع آمده بودند براي محاکمه و انتقام احضار گرديد، از ابراهيم پرسيدند آيا تو اين کار را نسبت به خدايان ما انجام داده اي؟! ابراهيم با بياني محکم گفت: بلکه بت بزرگ اين کار بر سر بتها آورده، از خودشان بپرسيد. نمروديان در برابر اين منطق، جز اينکه به عجز و ناتواني بتها اعتراف کنند چاره اي نداشتند، ابراهيم هم جز اين انتظاري نداشت لذا وقتي که قوم گفتند: بت ها نمي توانند حرف بزنند و جوابي بگويند، ابراهيم بالافاصله با يک جمله اساس بت پرستي را درهم ريخت و آنها را سرزنش و ملامت کرد و گفت: اف بر شما و بر آن چه مي پرستيد.

نمروديان براي انتقام گرفتن از ابراهيم و ياري خدايان خود، تصميم به

سوزانيدن ابراهيم گرفتند و چون جرم ابراهيم به عقيده ي آنان جنبه ي عمومي داشت، بايد عموم طبقات در اين راه تشريک مساعي کنند و از اين ثواب بهره مند گردند، از اين رو همه ي مردم درصدد گرد آوردن هيزم برآمدند و چند روزي نگذشت که کوهي از هيزم فراهم آمد، آتش افروختند و شعله ي آن به آسمان بالا رفت، آن قدر هيزم زياد بود که آتشي عظيم و خطرناک در بيابان ايجاد شد و حرارت آتش به حدي رسيد که هيچ کس را ياراي نزديک شدن به آن نبود.

ابراهيم را بوسيله ي منجنيق ميان آتش پرتاب کردند و به اين وسيله آتش دل خود را فرو نشانيدند. ابراهيم در ميان شعله هاي آتش از ديدگان مردم ناپديد شد و غريو شادي از مردم برخاست.

هنگامي که ابراهيم ميان آتش پرتاب مي شد جبرئيل خود را به او رسانيد و گفت: اي ابراهيم آيا حاجتي داري؟ گفت: به تو حاجتي ندارم ولي به خداوند چرا. سپس از خدا درخواست کرد که مرا از آتش نجات بده. آتش به فرمان خداوند بر ابراهيم سرد و سلامت گرديد و خطر آتش و حرارت از او برداشته شد.

نمروديان که اين صحنه را مشاهده مي کردند با اعجاب و تحسين بر اين منظره خيره شدند. مردم که اين آيت بزرگ الهي را ديدند، به حقانيت دعوت ابراهيم پي بردند و بر آنها ثابت شد که راه راست، همان است که ابراهيم به آن دعوت مي کند. اما عناد و دشمني و همچنين حب جاه و مال مانع شد که به ابراهيم ايمان آورند، بدين جهت اکثر مردم در بت پرستي ماندند و فقط چند نفر انگشت شمار به آن حضرت گرويدند.

هنگامي که حضرت ابراهيم عليه السلام سوار بر اسب از سرزمين کربلا عبور مي نمود، اسبش به زمين خورد و ابراهيم عليه السلام از اسب افتاد، سرش شکست و خون او جاري شد، آن گاه عرض کرد:پروردگارا چه خطايي از من صادر شد؟ در آن وقت اسبش به سخن

درآمد و گفت: يا خليل الله از تو بسيار خجالت مي کشم، بدان که در اين زمين فرزند خاتم انبياء (امام حسين عليه السلام) کشته مي شود، از اين رو خون تو جاري گشت تا موافق خون آن جناب شود.