بازگشت

هماي شيرازي


ميرزا محمد علي مشهور به رضا قلي خان شيرازي متخلص به هما از شاعران قرن سيزدهم هجري است. وي در شيراز متولد شد و نزد استادان فن و هنر و ادبيات به تحصيل پرداخت و به محضر اديبان از جمله وصال شيرازي راه يافت. سپس به سلسله ي تصوف پيوسته و در اصفهان رحل اقامت افکند و به تدريس فلسفه و عرفان و فنون ادب پرداخت. در آخر عمر به خلوت و تهجد گراييد و به سال 1290 ه.ق زندگي را بدرود گفت.

هماي شيرازي از جمله شاعراني است که در مصيبت سيد و سالار شهيدان حضرت امام حسين عليه السلام شعر سروده است. در اينجا نمونه اي از اشعار و مراثي اين شاعر بزرگ ذکر مي شود:




باز از نو شد هلال ماه ماتم آشکار

قيرگون شد روي گيتي چون سر زلفين يار



جنبش اندر هفت گردون اوفتاد از شش جهت

لرزه اندر چار ارکان شد عيان از هر کنار



شد عيان اندوه و حسرت، شد نهان وجد و سرور

شادماني رخت خود بربست و غم افکند بار



فارغ از غم يک دل خرم نمي بينم مگر

باز از نو شد هلال ماه ماتم آشکار؟



کآفتاب يثرب و بطحا چو از ملک حجاز

در عراق آمد به خاک نينوا افکند بار



کوفيان آن عهد و پيمان را که بربستند سخت

سست بشکستند و بر روي تنگ بگرفتند کار



آب در وادي روان بود و روان از هر طرف

چشمه هاي خون ز چشم کودکان شيرخوار



اندر آن وادي ز اشک و آه طفلان حسين

حيرتي دارم که چون گردون نيفتاد از مدار



هر يک از مردان راه دين در آن دشت بلا

جان و سر کردند در پايش به جان و دل نثار



يک به يک زان نامداران اندر آن ميدان رزم

جان چنين دادند اندر ياري آن شهريار



چون که بر شاه شهيدان نوبت هيجا رسيد

خواست گلگون و کمند و تيغ بهر کارزار



تا به پشت دلدل آمد بر به کف تيغ دو سر

مرتضي گفتي به ميدان شد کشيده ذوالفقار



زير رانش بود يکراني که بد دريا شکافت

در به دستش بود شمشيري که بد خارا گذار



ساخت گردون را سپر از بيم تيغش آفتاب

غافل از اين کو بر آرد از سر گردون دمار



از پي خون برادر راند در ميدان سمند

با دلي چون بحر خون، با چشم چون ابر بهار



تاخت بر آن خيل روبه همچو شير خشمناک

الحذر از خشم شير شرزه هنگام شکار



کوس از يک سو برآوردي خروش الحذر

ناي از يک جا برآوردي نواي الفرار



گشت گلگون روي خاک تيره از خون يلان

چون ز رنگ لاله اطراف و کنار لاله زار



خسته جان و تن نزار و کام خشک و ديده تر

در دلش پيکان عشق و بر سرش سوداي يار



ذره آسا آفتاب افتاد اندر خاک راه

تا ز صدر زين به خاک ره فتاد آن تاجدار



آن سري کز ناز دست افشاند بر تاج سپهر

بسترش شد خاک و بالينش شد از خارا و خار



خيمه ي گردون ز هم بگسيخته شد تار و پود

کسوت امکان ز هم بگسست يکسر پود و تار



زورق گردون حبابي گشت در درياي خون

عالم هستي به کوي نيستي شد پي سپار



کي عجب باشد که اندر ماتم سبط رسول

خون بگريد آسمان و تيره گردد روزگار






از خدنگ و خنجر و شمشير و زوبين و سنان

از هزار افزون جراحت بود بر آن نامدار



بس که اندر آفرينش انقلاب آمد پديد

خواست گيتي روز رستاخيز سازد آشکار



آن تني کز فخر پا بنهاد بر دوش رسول

کرد پامال ستورانش سپهر کج مدار



خفته بر ديبا يزيد و خسته در صحرا حسين

ديو بر تخت سليمان و سليمان خاکسار



آل بوسفيان به کاخ و عترت طه به خاک

آن يکايک شادمان و اين سراسر سوگوار



مو پريشان، رو خراشان اهل بيت شاه دين

نوحه گر بر کوهه ي جمازه هاي بي مهار



بر سر نعش شهيدان بس که گيسو شد پريش

پر عبير و مشک شد وادي چو صحراي تتار



تيره يا رب تا قيامت باد روي اهل شام

آن چنان که روزگار خصم شاه جم وقار



انتخاب از ترکيب بند مرثيه:



ماه محرم آمد و گشتند سوگوار

از زير فرش تا زبر عرش کردگار



چه حور و چه فرشته، چه آدم، چه اهرمن

چه مه، چه آفتاب و چه گردون، چه روزگار



بر هر که بنگري به گريبان نهاده سر

بر هر چه بگذري به مصيبت نشسته زار



از ذره تا به مهر همه گشته نوحه گر

از خاک تا سپهر همه گشته سوگوار



هر قمريي به مرثيه خواني به بوستان

هر بلبلي به نوحه سرايي به شاخسار



نزديک شد که شعله ي آه جهانيان

در نيلگون خيام فلک افکند شرار



ماه محرم است که در دهر شد عيان

يا صبح محشر است که گرديده آشکار



روز قيامت ار نبود از چه خلق را

بينم کبود جامه و گريان و بيقرار؟



جانم گداخت از غم جانسوز اهل بيت

آبي بر آتشم بزن اي چشم اشکبار



اين آتش نهفته که اندر دل من است

ترسم جهان بشورد اگر گردد آشکار



از گريه ي من است بگريد اگر سحاب

از ناله ي من است بنالد اگر هزار



چون نيست هيچ کس که بود غمگسار دل

اندوه دل بس است مرا يار و غمگسار



زين پس من و دو ديده ي خونبار خويشتن

وان ناله هاي نيمه شب زار خويشتن



چشمي که در عزاي حسين اشکبار نيست

ايمن ز هول محشر و روز شمار نيست






دور از لقاي رحمت پروردگار هست

هر ديده اي که در غم او اشکبار نيست



کار من است گريه ي جانسوز هر سحر

بهتر ز گريه ي سحري هيچ کار نيست



وقتي به دست آرم اگر آب خوشگوار

چون ياد او کنم، دگرم خوشگوار نيست



در حيرتم که از چه ز مقراض آه من

از هم گسسته رشته ي ليل و نهار نيست؟



در لاله زار کرب و بلا هر چه بنگري

بي داغ هيچ لاله در آن لاله زار نيست



گر سنبلي دميده و بشکفته لاله اي

جز جان سوگوار و دل داغدار نيست



سروي بغير قد جوانان سرو قد

ابري بغير ديده ي طفلان زار نيست



اين سرخي افق که شود هر شب آشکار

جز خون حلق تشنه ي آن شيرخوار نيست



جز جسم پاره ي آن طفل شيرخوار

يک نوگل شکفته در آن مرغزار نيست



آگه ني است از دل ليلاي داغدار

آن کس که همچو لاله دلش داغدار نيست



اي دل به گريه کوش که در روز واپسين

بي گريه هيچ کس به خدا رستگار نيست



امروز هم که دم زند از مهر اهل بيت

فردا به رستخيز هما شرمسار نيست



امروز اگر مضايقه داري ز آب چشم

فردا خلاصي تو ز سوزنده نار نيست



اي ديده همچو ابر بهار اشکبار باش

اي دل تو نيز لاله صفت داغدار باش



گردون چو تيغ ظلم برون از نيام کرد

رنگين ز خون عترت خيرالانام کرد



خاصان بزم قرب و عزيزان دهر را

خوار و حقير در نظر خاص و عام کرد



در شام تيره منزل آل علي چو گنج

پنهان در آن خرابه ي بي سقف و بام کرد



آن سنگدل که آينه ي شرم تيره ساخت

آيين مگر نداشت که آيين شام کرد



گيرم که خون تازه جوانان حلال بود

آب فرات را که به طفلان حرام کرد؟



خنگ فلک گرفت ز دست قضا عنان

آن دم که شمر رخش شقاوت لجام کرد



افتاد لرزه در ملکوت آن زمان که سر

از کين جدا ز پيکر آن تشنه کام کرد



از شش جهت ز بس که جهان انقلاب يافت

گويي مگر که روز قيامت قيام کرد



معجر به خواري از سر دخت نبي ربود

گردون نکو به آل علي احترام کرد






زينب چو ديد آتش بيداد کوفيان

بر پا زدود آه به گردون خيام کرد



آن طفل شيرخوار که در کام از عطش

نوک خدنگ را سر پستان مام کرد



انصاف کس نداد بجز تير آبدار

کآبي به حلق تشنه ي آن تشنه کام کرد



فرياد از آن گروه که با عترت رسول

کردند آنچه دل شود از گفتنش ملول



جمعي که خلقت دو جهان شد بر ايشان

دادند در خرابه ي بي سقف جايشان



قوم زنا به قصر زر اندود کامران

آل رسول در غل و زنجير پايشان



آيينه ي جمال خدايند و از جلال

خورشيد هست آينه ي عکس رايشان



آن اختران برج رسالت که آسمان

با صد هزار ديده بگريد بر ايشان



آن خسروان کشور ايمان که از شرف

جبريل بود خادم دولتسرايشان



جمعي که آسمان بود از مهرشان به پا

قومي که کردگار بگويد ثنايشان



بيمار و خسته جان و گرفتار و ناتوان

جز خون دل نبود دوا و غذايشان



پامال سم اسب جفا گشت اي دريغ

آن جسمها که جان دو عالم فدايشان



چون اصل دين ولاي رسول است و آل او

واجب بود به خلق دو عالم ولايشان



آنان که پاس حرمت احمد نداشتند

جز نار قهر نيست به محشر جز ايشان



آنان که گريه در غم آل نبي کنند

فردوس و سلسبيل ببخشد خدايشان



اي ديده گريه در غم آل رسول کن

خود را به روز حشر ز اهل قبور کن



از کوفه سوي شام روان شد چو قافله

افتاد در سرادق افلاک ولوله



شد از خروش و ناله جهان پر ز انقلاب

گشت از شرار آه، فلک پر ز مشعله



روز قيامت است تو پنداشتي که بود

از شش جهت زمانه پرآشوب و غلغله



ابري که مي گريست در آن دشت هولناک

چشم سکينه بود به دنبال قافله



نيلي رخش ز سيلي شمر اي دريغ شد

آن بانويي که ماه نبودش مقابله



طفلي که در کنار چو جان داشتي حسين

دور از پدر فتاد ز جان چند مرحله



غلتان چو اشک خويش به دنبال کاروان

تن خسته و پياده و بي زاد و راحله



گه خاک کرد پاک ز رخسار همچو ماه

گه برکشيد خار ز پاي پرآبله






آتش به روزگار زد از آه شعله بار

وقتي که کرد از ستم آسمان گله



جز او که بسته پاي به زنجير ظلم داشت

بيمار را نبسته کسي پا به سلسله



نشکفته غنچه ي چمن مرتضي دريغ

سيراب شد ز غنچه ي پيکان حرمله



دور از پدر فتاد بدان سان که جان ز تن

گردون ميان جان و تن افکند فاصله



اي کاشکي که خامه ي تقدير مي کشيد

يکسر به دفتر دو جهان خط باطله



ظلمي که شد به عترت پيغمبر از يزيد

نشنيده گوش چرخ از آن ظلم بر مزيد



گلگون سوار معرکه ي کربلا حسين

رخشنده شمع انجمن انبيا حسين



آسوده دل ز بحر فنا شو که ايمن است

در کشتيي که هست در او ناخدا حسين



جز مهر يار از همه چيز بشست دست

جز عشق دوست بر همه زد پشت پا حسين



هر جا که ديد رنج و بلايي به جان خريد

روز ازل چو کرد قبول بلا حسين



عهدي که بست کرد وفا تا به کربلا

آموخت بر جهان همه رسم وفا حسين



اول عيال و مال و تن و جان و ملک و جاه

يکباره بذل کرد به راه خدا حسين



همت نگر که داد سر و جان و هر چه بود

بيعت ولي نکرد به آل زنا حسين



هر چند تشنه بود لبش ليک خضر را

بر چشمه ي حيات شدي رهنما حسين



فرياد از آن زمان که شد از ظلم آسمان

بي يار و بي برادر و بي اقربا حسين



چون مصحف مجيد به بتخانه هاي چين

تنها ميان آن همه ي اشقيا حسين



تنها ز گريه اش نه همي سنگ مي گريست

الدهر قد تزلزل لما بکا حسين



بي کس ميان آن همه خونخوار دشمنان

غير از خدا نداشت کسي آشنا حسين



عزم طواف تربت او کن دلا که هست

رکن و مقام و کعبه و سعي و صفا حسين



گر خونبهاي خون شهيدان طلب کند

غير از خدا طلب نکند خونبها حسين



مدح خداي راست سزاوار و گوش او

از ناسزا شنيد بسي ناسزا حسين



چون آفتاب شهره شود در همه جهان

گر بنگرد ز لطف به سوي هما حسين



از آفتاب روز جزا غم مخور که هست

صاحب لوا به عرصه ي روز جزا حسين



در عرصه ي قيامت و هنگام دار و گير

غير از ولاي او نبود هيچ دستگير