بازگشت

اديب الممالك فراهاني


ميرزا محمد صادق فراهاني ملقب به «امير الشعراء» و «اديب الممالک» و متخلص به «اميري» (1336 - 1277 ه. ق) از رجال برجسته ي ادبي و اجتماعي عصر قاجاريه به شمار مي رود. وي از آغاز جواني به تهران آمد و مورد توجه امير نظام گروسي وزير فوايد عامه قرار گرفت و به نزد امير زادگان و حکام ولايات راه يافت و از سوي ناصر الدين شاه نيز لقب اديب الممالک گرفت.

او ابتدا در تبريز و سپس در مشهد روزنامه «ادب» را منتشر کرد پس از صدور فرمان مشروطيت، سردبيري روزنامه مجلس، روزنامه ايران، دولتي و مديريت روزنامه نيمه رسمي «آفتاب» را برعهده گرفت و روزنامه عراق عجم را پايه گذاري کرد. وي سالها، سمتهاي رياست عدليه ي سمنان، صليحيه ي ساوجبلاغ، عدليه اراک و عدليه يزد را برعهده داشت.

فراهاني در ادب فارسي و عربي و همچنين در تاريخ و انساب احاطه و تبحر، و از حکمت و رياضيات، نجوم و علوم غريبه بهره داشته و تأليفات چندي نيز به جاي گذاشته است.

شعر او بيشتر مشتمل بر مضامين اجتماعي و سياسي و از اعتبار بسيار برخوردار است. وي در انواع شعر مخصوصا قصيده و قطعه استاد بود و سبک استادان قديم را پيروي مي کرد. غالب اشعار او نماينده ي زندگاني اجتماعي و مبارزات سياسي وي است. او در وطنيات، سياسيات، اجتماعيات و آوردن تمثيلات و حکاياتي که مبتني بر نظرهاي انتقادي و اصلاحي باشد از نخستين گويندگان استاد عهد اخير است. آشنايي اديب با ادب اروپايي موجب ورود بعضي از افکار و مضامين و قصص و کلمات


فرنگي در اشعارش شده است و نيز اطلاع او از ادب و لغت و تاريخ عرب و اسلام باعث گرديده که بسيار بيشتر از معاصران خود کلمات و ترکيبات غير ضرور عربي را در سخنان خود به کار برد.

اديب الممالک فراهاني، از جمله شاعراني است که در مصيبت سيد و سالار شهيدان امام حسين عليه السلام اشعار پر سوز و گدازي دارد. هم اکنون ترجيع بندي در مرثيه سيدالشهدا عليه السلام از او به جاي مانده است. اديب الممالک فراهاني در اين ترجيع بند به استقبال ترجيع بند محتشم کاشاني رفته و از او پيروي نموده که بند اول آن چنين سروده شده است:



باد خزان وزيد به بستان مصطفي

پژمرد غنچه هاي گلستان مصطفي



درهم شکست قائمه ي عرش ايزدي

خاموش شد چراغ شبستان مصطفي



دور از بدن به دامن خاک سيه فتاد

آن سر که بود زينت دامان مصطفي



انگشت بهر بردن انگشتري بريد

ديو دغل ز دست سليمان مصطفي



بيجاده گون شد از تف گرما و تشنگي

ياقوت و لعل و لؤلؤ و مرجان مصطفي



تا چوب کينه خورد به دندان شاه دين

از ياد شد شکستن دندان مصطفي



بوي قميص يوسف گل پيرهن وزيد

زد چاک دست غم به گريبان مصطفي



دار السلام خلد که دار السرور بود

شد زين قضيه کلبه ي احزان مصطفي



يکباره آب کوثر و تسنيم و سلسبيل

خون شد ز اشک ديده گريان مصطفي



طوبي خميده و حور پريشان نمود موي

از آه سرد و حال پريشان مصطفي



در موقع دني فتدلي که شد دراز

دست خدا به بستن پيمان مصطفي



پيمانه اي ز خون جگر برنهاد حق

بعد از قبول پيمان بر خوان مصطفي



يعني بنوش که شب و روزت اين غذاست

خون خور همي که خون ترا خونبها خداست



گر سر کنم مصيبتي از شاه کربلا

ترسم شرر به عرش زند آه کربلا



لرزد زمين ز کثرت اندوه اهل بيت

سوزد فلک ز ناله ي جانکاه کربلا






اي بس شبان تيره که باليد بر فلک

خاک از فروغ مشتري و ماه کربلا



گر يوسف فتاد به کنعان درون چاه

صد يوسف است گمشده در چاه کربلا



اي ساربان، به کعبه ي مقصود محملم

گر مي بري بران شتر از راه کربلا



وي رهنماي قافله، اين کاروان بکش

تا پايه ي سرير شهنشاه کربلا



شايد که من به کام دل خود، مشام جان

تر سازم از شميم سحرگاه کربلا



آه از دمي که آتش بيداد، شعله زد

بر آسمان ز خيمه و خرگاه کربلا



گوش کليم طور ولا، از درخت عشق

بشنيد بانگ «اين أنا الله» کربلا



پرتو فکند مهر تجلي ز شرق عشق

موساي عقل، خيره شد از نور برق عشق



لبيک اي پدر که منت يار و ياورم

در ياري تو نايب عباس و اکبرم



مدهوش باده ي خم ميخانه ي غمم

مشتاق ديدن رخ عم و برادرم



آب ار نمي رسد به لب لعل نازکم

شير ار نمانده در رگ پستان مادرم



در آرزوي ناوک تير سه شعله ام

در حسرت زلال روان بخش کوثرم



خواهم به شاخ سدره نهم آشيان فراز

تا بنگري که عرش خدا را کبوترم



با دستهاي کوچک خود، جان خسته را

در کف گرفته ام که به پاي تو بسپرم



شاه شهيد، در طرب از اين ترانه شد

او را به برگرفت و به ميدان روانه شد



آه از حسين و داغ فزون از شماره اش

وان دردها که کس نتوانست چاره اش



فريادهاي العطش آل و عترتش

تبخالهاي لعل لب شير خواره اش



آن اکبري که گشت به خون غرقه عارضش

آن اصغري که ماند تهي گاهواره اش



آن سر که بر فراز ني از کوفه تا به شام

بردند با تبيره و کوس و نقاره اش



آن کودکي که درگه يغماي خيمه گاه

از گوش برد، دست ستم گوشواره اش



آن بانوي حريم جلالت که چشم خصم

مي کرد با نگاه حقارت نظاره اش



آن خسته ي عليل که با بند آهنين

بردند گه پياده و گاهي سواره اش



آن دست بسته طفل يتيمي که خسته گشت

پاي برهنه از اثر خار و خاره اش



داغي که کهنه شد به يقين بي اثر شود

اين داغ هر زمان اثرش بيشتر شود