بازگشت

فياض لاهيجي


ملا عبدالرزاق بن علي لاهيجي متخلص به فياض، از حکما و متکلمين بزرگ قرن يازدهم هجري است. او چون مدت زيادي در قم به سر برده به قمي نيز مشهور است. فياض شاگرد و داماد صدرالدين شيرازي بود و آثاري در حکمت و عرفان و نيز يک ديوان شعر فارسي از او به جاي مانده است. فياض به سال 1052 ه.ق. درگذشته است.

لاهيجي از جمله شاعراني است که در مصيبت سيد و سالار شهيدان حضرت امام حسين زو ياران باوفايش در صحراي کربلا اشعار مرثيه هاي فراواني سروده است که در اينجا به گوشه اي از آنها اشاره مي شود:



عالم تمام نوحه کنان از براي کيست؟

دوران سياهپوش چنين در عزاي کيست؟



نيلي چراست خيمه نه توي آسمان؟

جيب افق دريده ز دست جفاي کيست؟



از غم سياه شد در و ديوار روزگار

اين تيره فام غمکده، ماتم سراي کيست؟



خون شفق به چهره ي ايام ريختند

گلهاي اين چمن دگر از خار پاي کيست؟



خون در تني نماند و همان گريه در تلاش

پيچيده در گلو نفس هاي هاي کيست؟



بر کف نهاده اند جهاني متاع جان

دعوي همان به جاست، مگر خونبهاي کيست؟



سرتاسر سپهر پر از دود و ماتم است

آخر خبر کنيد که اينها براي کيست؟



گويا مصيبت همه دلهاي مبتلاست

يعني عزاي شاه شهيدان کربلاست



آن شهسوار معرکه ي کربلا حسين

مهمان نو رسيده دشت بلا حسين



گلدسته ي بهار امامت به باغ دين

آن نخل ناز پرور لطف خدا حسين



آن خو به ناز کرده ي آغوش جبرئيل

آن پاره ي دل و جگر مصطفا حسين






آن نور ديده ي دل زهرا و مرتضي

يعني برادر حسن مجتبا حسين



افتاده در ميانه ي بيگانگان دين

بي غمگسار و بي کس و بي آشنا حسين



شخص حيا و خسته ي خصمان بي حيا

کان وفا و کشته ي تيغ جفا حسين



از کوفيان ناکس و از شاميان دون

در کربلا نشانه ي تير بلا حسين



از دشمنان شکسته به دل خار صد جفا

وز دوستان نديده نسيم وفا حسين



آنکه جفاي دشمن و اينک وفاي دوست

بي بهر هم ز دشمن و هم دوست يا حسين



زين درد، پاي عشرت دنيا به خواب رفت

اين گرد تا به آينه ي آفتاب رفت



هر سال تازه خون شهيدان کربلا

چون لاله مي دمد ز بيابان کربلا



اين تازه تر که مي رود از چشم ما برون

خوني که خورده اند يتيمان کربلا



آمد فرود و جمله به دلهاي ما نشست

گردي که شد بلند به ميدان کربلا



اين باغبان که بود که ناداده آب، چيد

چندين گل شکفته ز بستان کربلا؟



داد آن گلي که بود گل دامن رسول

دامن به دست خار بيابان کربلا



آبي که ديو و دد همه چون شير مي خورند

آل پيمبر از دم شمشير مي خورند



از موج گريه، کشتي طاقت تباه شد

وز دود آه، خانه ي دلها سياه شد



تا بود در جگر نم خون، وقف گريه شد

تا بود در درون نفسي، صرف آه شد



تنها نه گرد غصه به آدم رسيد و بس

اين غم غبار آينه ي مهر و ماه شد



پيغام درد تا برساند به شرق و غرب

پيک سرشک، هر طرفي رو به راه شد



ايام تيره شد چو محرم فرارسيد

اين ماه داغ ناصيه ي سال و ماه شد



هر کس که گريه کرد درين مه ز سوز دل

جبريل شد ضمان که بري از گناه شد



در گريه کوش تا بتواني که در خوراست

عذر گناه عمر ابد ديده ي تر است



فرياد از دمي که شهنشاه دين پناه

در بر سلاح جنگ فروزان چو برق آه



آمد برون ز خيمه وداع حرم نمود

با خيل درد و حسرت و با خيل اشک و آه






بي اهتمام حضرت او اهل بيت شرع

چون شرع در زمانه ي ما مانده بي پناه



اين يک نشسته در گل اشک از هجوم درد

آن يک فتاده از سر حسرت به خاک راه



اشک يکي گذشته ز ماهي از اين ستم

آه يکي رسيده از اين غصه تا به ماه



زين سوي مانده خصم سيه کار، رو سياه

زان سوي خصم مانده خصم سيه کار، روسياه



چشمي بسوي دشمن و چشمي بسوي دوست

پايي به ره نهاده و پايي به بارگاه



غيرت کشيده گوشه ي خاطر به دفع خصم

حيرت گرفته اين طرفش دامن نگاه



پايش رکاب خواهش و دستش عنان طلب

تن در کشاکش حرم و دل به حربگاه



بگرفت دامن شه دين، بانوي حرم

فرياد برکشيد که اي شاه محترم



کاي اهل بيت چون سوي يثرب گذر کنيد

اول گذر به تربت خيرالبشر کنيد



پيغام من بس است بدان روضه اين قدر

کاين خاک را به ياد من از گريه تر کنيد



آنگه به سوي تربت زهرا رويد زار

آن جا براي من کف خاکي به سر کنيد



وانگه رويد بر سر خاک برادرم

آن سرمه را به نيت من در بصر کنيد



وانگه به آه و ناله ي جانسوز دل گسل

احباب را زواقعه ي ما خبر کنيد



گوييد: کان غريب ديار جفا، حسين

گرديد کشته، چاره ي کار دگر کنيد



اي دوستان، چو نام لب خشک من بريد

بر ياد من ز خون جگر، ديده تر کنيد



هر گه کنيد ياد لب چون عقيق من

از اشک ديده دامن خود پر گهر کنيد



هر ماتمي که تا به قيامت فرارسد

در صبر آن به واقعه ي من نظر کنيد



در محنت مصيبت دور و دراز من

هر محنتي که روي دهد مختصر کنيد



از شيوني که در حرم آنگه بلند شد

دلهاي قدسيان همگي دردمند شد



بعد از وداع کان شرف خاندان و آل

آهنگ راه کرد سوي معرض قتال



ذوق شهادتش به سر افتاد در شتاب

با شوق در کشاکش و با صبر در جدال



در بر کشيده آن طرفش شوق باب و جد

دامن کشيده اين طرف انديشه ي عيال






تيغي چو برق در کف و تنها چو آفتاب

چون تيغ رو نهاد بدان لشکر ضلال



ناگه ز خيمه هاي حرم بيشتر ز حد

آمد صداي ناله و افغان به گوش حال



برگشت شاه دين و بپرسيد حال چيست؟

گفتند ناگهان که فلان طفل خردسال



از قحط آب گشته چو ماهي به روي خاک

وز ضعف تشنگي شده چون پيکر هلال



بگريست شاه و بستدش از دايه بعد از آن

آورد در برابر آن قوم بد فعال



گفت اي گروه بدکنش، اين طفل بي گناه

از تشنگي چو مو شده، از خستگي چو نال



آبي که کرده ايد به من بي سبب حرام

يک قطره زان کنيد بدين بي گنه حلال



پس ناکسي ز چشمه ي پيکان خون چگان

آبي به حلق تشنه او ريخت بي گمان



رفتي و داغ بر دل پرغم گذاشتي

ما را به روز تيره ي ماتم گذاشتي



رفتي تو شاد و در بر ما تيره کوکبان

يک دل رها نکردي و صد غم گذاشتي



رفتي ز سال و مه چو شب قدر در حجاب

وين تيرگي به ماه محرم گذاشتي



رفتي ز بحر غصه ي ديرينه بر کنار

ما را غريق اشک دمادم گذاشتي



جن و ملک ز هجر تو در گريه اند و سوز

تنها نه داغ بر دل آدم گذاشتي



رفتي و روزگار يتيمان خويش را

چون موي خويش، تيره و درهم گذاشتي



ما را به دست لشکر دشمن، غريب و خوار

بي غمگسار و مونس و همدم گذاشتي



بود اهل بيت را به تو دل خوش ز هر ستم

خوش بر جراحت همه مرهم گذاشتي



روح رسول از غم اين غصه خون گريست

جان بتول زار چه گويم چون گريست