بازگشت

ابتلاي هاني و قيام مسلم


شيخ مفيد گويد:

هاني بن عروه از سوي عبيدالله بر جان خويش بيمناک شد. حضور در مجلس او را قطع کرد و خود را به مريضي زد. ابن زياد به اطرافيانش گفت: چرا هاني را نمي بينم؟ گفتند: بيمار است. گفت: اگر خبر داشتم به عيادتش مي رفتم. محمد بن اشعث و چند نفر ديگر را فراخواند و پرسيد: چرا هاني به ديدن ما نمي آيد؟ گفتند: نمي دانيم. مي گويند مريض است. گفت: شنيده ام که خوب شده و جلو خانه اش مي نشيند. او را ديدار کنيد و بگوييد حقي را که بر گردن او داريم، فرو نگذارد. دوست ندارم کسي مانند او از اشراف عرب نزد من تباه شود.

رفتند و هنگام غروب ديدارش کردند در حالي که جلو در خانه اش نشسته بود. به او گفتند:


چرا به ديدار امير نمي آيي؟ يادت کرد و گفت اگر بدانم بيمار است عيادتش مي کنم. گفت: بيماري مانع ديدار است. گفتند: به او خبر رسيده که هر غروب جلو در خانه ات مي نشيني. حکومت، کندي و جفا را تاب نمي آورد! قسمت مي دهيم که همراه ما سوار شوي.

جامه هايش را خواست. استري طلبيد، سوار شد. نزديک قصر که رسيد برخي چيزها را حس کرد. به حسان بن اسماء گفت: برادرزاده! من از اين مرد بيمناکم. چه صلاح مي بيني؟ گفت: عمو جان! من بيمي بر تو نمي بينم. تو که بهانه اي به دست آنان نداده اي.

حسان نمي دانست چرا عبيدالله او را طلبيده است. هاني بر عبيدالله وارد شد. گروهي هم آنجا بودند. همين که وارد شد، عبيدالله گفت: خائن با پاي خويش آمده است! عبيدالله رو به شريح قاضي کرد و گفت: من حيات او را مي خواهم، او مرگ مرا...

اولين باري که هاني به ديدار او رفته بود، مورد احترام بود. به عبيدالله گفت: مگر چه شده است امير!؟ گفت: هاني! اين کارها چيست که در خانه ات نسيبت به خليفه و مسلمانان مي گذرد؟ مسلم بن عقيل را به خانه ات آورده اي و سلاح برايش جمع مي کني و مردان در خانه هاي اطراف گرد مي آيند. خيال مي کني خبر نداريم؟ گفت: چنين نکرده ام، مسلم هم پيش من نيست. گفت: چرا؛ چنين کرده اي.

چون گفتگو ميان آن دو زياد شد و هاني انکار مي کرد، ابن زياد، معقل را که جاسوس بود صدا زد. او آمد و در برابرش ايستاد. گفت: آيا او را مي شناسي؟ گفت: آري.

هاني دانست که آن مرد جاسوس بوده و همه ي خبرها را به امير رسانده است. مدتي وارفت. دوباره به خود آمد و گفت: سخنم را گوش بده و بپذير. به خدا که دروغ نگفته ام و به خدا که او را به خانه ام دعوت نکرده ام و از کارهاي او هم چيزي نمي دانم. نزد من آمد و درخواست کرد که در خانه ام فرود آيد. خجالت کشيدم که ردش کنم. چون به خانه ام آمدم، حمايتش بر گردنم آمد. مهمانش کردم و پناهش دادم و کارهايش آن بوده که خبر داري. اگر بخواهي، قول مي دهم و پيمان مي بندم که بر ضد تو فتنه اي نينگيزم و آمده ام دست در دست تو بگذارم و اگر خواهي چيزي به گرو نزد تو بگذارم. بروم و از او بخواهم از خانه ام برود، به هر جاي اين زمين که بخواهد، تا از حمايت من بيرون رود.

ابن زياد گفت: به خدا که از پيش من نمي روي مگر آنکه مسلم را بياوري. گفت: به خدا قسم هرگز مهمانم را تحويل تو نمي دهم که به قتلش برساني. گفت: بايد بياوري. گفت: به خدا هرگز! حرفهاي بسيار بين آن دو گذشت. مسلم بن عمرو باهلي که جز او هيچ کس از شام و بصره در کوفه


نبود، برخاست و گفت: اي امير! بگذار من با او صحبت کنم. درگوشه اي به صحبت مشغول شدند. صدايشان بلند شد. آن مرد مي گفت: هاني! تو را به خدا خود را به کشتن مده و خانواده ات را گرفتار مکن. به خدا دوست ندارم کشته شوي. اين مرد پسرعموي اين قوم است، او را نمي کشند و آسيبي به او نمي رسانند. تحويلشان بده، عيب و عاري هم بر تو نيست. تو او رابه حکومت تحويل مي دهي.

هاني گفت: اين ننگ را کجا برم که پناهنده و مهمان خود را تحويل دهم، در حالي که هنوز زنده و سالم و توانمندم و ياوراني دارم. به خدا که اگر تنها و بي ياور هم بودم تحويلش نمي دادم تا در راه او کشته شوم. آن مردقسم مي داد و هاني مي گفت: نه به خدا هرگز! ابن زياد حرف او را شنيد. گفت که نزديکش آورند. گفت: به خدا که يا مي آوري يا گردنت را مي زنم. هاني گفت: آن وقت، برق شمشيرها را در اطراف خانه ات خواهي ديد. ابن زياد گفت: عجبا! آيا مرا از شمشيرها مي ترساني؟ هاني مي پنداشت قبيله اش از او دفاع مي کنند. آنگه گفت: نزديکش آوريد. نزديک ابن زياد آوردند. آن قدر با چوب بر پيشاني و دماغ و صورتش زد که دماغش شکست و خون بر چهره اش جاري شد و پيشاني و صورتش زخمي گشت و چوب شکست. هاني دست به شمشير يکي از مأموران برد و او مقاومت کرد.عبيدالله دستور داد او را کشيدند و در يکي از اتاقهاي قصر زنداني کرده و براي او مأمور گذاشتند. حسان بن اسماء به رفتار حيله گرانه ي ابن زياد اعتراض کرد. به دستور ابن زياد، او را هم در گوشه اي نشاندند. محمد بن اشعث گفت: ما به هر کاري که امير کند راضي هستيم، به سودمان باشد يا به زيانمان، امير ادب کننده است.

به عمرو بن حجاج خبر رسيد که هاني را کشتند. او به قبيله ي مذحج رفت و همراه جمع بسياري آمده، قصر را محاصره کردند. فرياد زد: من عمرو بن حجاجم. اينان هم سواران و شخصيتهاي مذحجند. نه بيعت شکسته ايم و نه از امت جدا شده ايم. به اينان خبر رسيده که هاني کشته شده و اين برايشان بسي سنگين است.

به ابن زياد گفتند: مذحجيان بر در قصرند. به شريح قاضي گفت: نزد هاني برو، آنگاه پيش اينان رفته، بگو که او زنده است و کشته نشده است. تا نگاه هاني به شريح افتاد، گفت: اي واي که خاندانم بر باد رفت. دينداران کجايند؟ مردم شهر کجايند؟ در حالي که خون بر چهره اش جاري بود و سر و صداي مردم را بيرون قصر مي شنيد، گفت: فکر مي کنم اينها صداي مذحجيان و مسلمانان پيرو من است. اگر ده نفر از آنان وارد شوند، مرا نجات مي دهند. شريح چون سخن او را شنيد نزد مردم بيرون آمد و گفت: چون امير حضور و سخن شما را درباره ي هاني شنيد، مرا فرمان


داد که پيش او بروم. نزد هاني رفته و او را ديدم. امير به من دستور داد که نزد شما آيم و بگويم که او زنده است و آنچه از کشته شدنش گفته اند دروغ است.

عمرو بن حجاج و همراهانش گفتند: اگر کشته نشده، خدا را شکر و برگشتند.

عبيدالله بيرون آمد و بر منبر رفت، در حالي که بزرگان و محافظان و همراهانش با او بودند و چنين گفت:

چنين گفت:

اما بعد، اي مردم! به طاعت خدا و اطاعت زمامدارانتان چنگ زنيد و متفرق نشويد که هلاک گرديد و ذليل و کشته و محروم شويد. برادرت کسي است که با تو راست گويد. هر که بيم دهد عذر دارد. آنگاه رفت که فرود آيد. هنوز از منبر پايين نيامده بود که نگهبانان از در خرمافروشان وارد مسجد شده و داد مي زدند: مسلم بن عقيل آمد! عبيدالله به سرعت وارد قصر شد و درها را بست.

عبدالله بن حازم گويد: من فرستاده ي مسلم به قصر بودم تا ببينم با هاني چه کردند. چون او را زده و زنداني کردند، بر اسب خويش سوار شدم و اولين کسي بودم که خبر را به مسلم رساندم. زناني از قبيله ي مراد را ديدم که گرد آمده نوحه گري مي کنند. چون خبر را به مسلم دادم، دستور داد تا يارانش را که خانه را پر کرده بودند و به چهار هزار نفر مي رسيدند صدا کنم. دستور داد تا منادي ندا دهد: «يا منصور امت» (که شعار آنان بود). ندا دادم. کوفيان يکديگر را فراخواندند و دور مسلم جمع شدند. مسلم براي قبايل کنده، مذحج، تميم، اسد، مضر و همدان پرچم و فرمانده تعيين کرد. چيزي نگذشت که مسجد و بازار از حضور مردم پر شد و تا عصر مردم در تلاطم بودند. عرصه بر ابن زياد تنگ شد. همه ي همتش آن بود که در قصر را نگهدارد و جز سي نگهبان و بيست نفر از بزرگان و خانواده و نزديکانش کسي با او نبود. به بزرگاني که دور از او بودند دستور داد که از در روميان پيش او آيند. افراد قصر و ابن زياد از بالا به مردم مي نگريستند که سنگ پرتاب مي کردند و بر آنان و ابن زياد و پدرش دشنام مي دادند. ابن زياد به کثير بن شهاب گفت که همراه مذحجيان در شهر کوفه بچرخد و مردم را از دور مسلم پراکنده سازد و از کيفر حکومت بترساند. به محمد بن اشعث نيز گفت که همراه کنديان و قبيله ي حضرموت برود و پرچم امان برافرازد تا هر که زير آن پرچم درآيد در امان باشد. به ديگراني چون قعقاع، شبث بن ربعي، حجار بن ابجر و شمر نيز چنين دستورهايي داد و باقي افراد را پيش خود نگه داشت؛ چون همراهانش کم بودند و وحشت داشت.

کثير بن شهاب بيرون رفت تا مردم را از دور مسلم پراکنده سازد. محمد بن اشعث هم کنار خانه هاي بني عماره ايستاد. مسلم بن عقيل، عبدالرحمان بن شريح را از مسجد پيش محمد


اشعث فرستاد. محمد اشعث چون جمعيت زياد را ديد عقب نشست. محمد بن اشعث و کثير بن شهاب و قعقاع و شبث، مردم را از پيوستن به مسلم به ترديد مي انداختند و مي ترساندند تا آنکه گروهي بسيار دور اينان جمع شدند و از طرف در روميان نزد ابن زياد وارد شدند. کثير بن شهاب از ابن زياد خواست که با اين گروه و شخصيتها و سربازان و هوادارانش به مقابله با مهاجمان بپردازد که نپذيرفت، بلکه فرماندهي را به شبث بن ربعي داد و او را اعزام کرد. از آن سو مردم بسياري نيز دور مسلم جمع بودند و افزوده مي شدند. تا عصر طول کشيد و کار دشوار شد.

عبيدالله، اشراف و بزرگان شهر را فراخواند. آنان از بالا خطاب به مردم، اهل طاعت را وعده ي جايزه و افزايش حقوق دادند و نافرمانان را به محروميت و کيفر تهديد کردند و اعلام کردند که از شام، سپاهي در حال آمدن است. کثير بن شهاب سخن گفت تا غروب آفتاب نزديک شد. به مردم گفت: نزد خانواده هايتان برويد و دنبال شر نباشيد و با جان خود بازي نکنيد. اينک اين سپاهيان يزيد است که مي آيد و به عبيدالله پيمان سپرده که اگر در پي جنگ باشيد و همين امشب پراکنده نشويد، فرزندان شما را از حقوق محروم کند و رزمندگانتان را به جنگ در مرزهاي شام اعزام کند و سالم را به جاي بيمار و حاضر را به جاي غايب مؤاخذه کند تا هيچ نافرماني نماند مگر آنکه به کيفر عصيانش برسد.

اشراف ديگر نيز همين سخن را گفتند. مردم با شنيدن اين حرفها متفرق شدند. زن سراغ پسر و برادرش مي آمد و مي گفت: تو برگرد، مردم ديگر هستند. مرد سراغ پسر و برادرش مي آمد که فردا شاميان مي آيند، با جنگ وشر چه خواهي کرد. برگرد و او را مي برد. مردم پيوسته متفرق شدند تا آنکه شب شد. مسلم نماز مغرب را خواند، در حالي که جز سي نفر بااو در مسجد نبودند. چون ديد جز آنان کسي همراهش نيست، از مسجد که بيرون آمد، کسي همراهش نبود که راهنمايي اش کند يا راه خانه را نشانش دهد يا از او حفاظت کند. سرگردان در کوچه هاي کوفه مي رفت و نمي دانست کجا مي رود. به خانه هاي بني جبله از قبيله ي کنده رسيد. به در خانه ي زني به نام طوعه رسيد که پيشتر کنيز اشعث بن قيس بود و او آزادش کرده بود و همسر اسيد حضرمي شده بود و از اين ازدواج، پسري به نام بلال آورده بود. بلال همراه مردم بيرون رفته بود. مادرش به انتظار او دم در ايستاده بود. مسلم به او سلام داد. پاسخش داد. مسلم گفت: اي بانو! آب برايم بياور. آب نوشيد و همان جا نشست. زن ظرف آب را داخل برد و برگشت و گفت: اي بنده ي خدا! مگر آب ننوشيدي؟ گفت: چرا. گفت: پس پيش خانواده ات برو. دو سه بار گفت و مسلم ساکت بود. بار سوم گفت: سبحان الله! بنده ي خدا! برخيز و نزد خانواده ات برو. برايت خوب نيست جلو


خانه ام بنشيني. حلال نمي کنم. برخاست و گفت: اي بانو! من در اين شهر خانه و خانواده اي ندارم. ممکن است در حق من نيکي کني و پاداش ببري. شايد پس از اين، نيکي تو را جبران کنم. گفت: چه کاري از من ساخته است؟ گفت: من مسلم بن عقيلم. اين گروه به من دروغ گفته و فريبم دادند و بيرونم کردند. گفت: آيا تو مسلمي؟ گفت: آري.گفت: وارد شو.

مسلم وارد خانه شد و در يکي از اتاقهاي خانه اش قرار گرفت. طوعه برايش زيرانداز و شام آورد، اما مسلم شام نخورد. چيزي نگذشت که پسرش آمد. ديد مادرش به اتاقي زياد رفت و آمد مي کند. علت را پرسيد. زن گفت: چيزي نيست. گفت: چه خبر است؟ گفت: چيزي نيست، به کار خود بپرداز. اصرار کرد. مادرش گفت: به شرطي که به کسي چيزي نگويي. پسر قول داد و قسم خورد. طوعه خبر را گفت. پسر خوابيد و چيزي نگفت. سحرگاهان نزد عبدالرحمن، پسر محمد اشعث رفت و خبر داد که مسلم پيش مادرم است. او نزد پدرش (محمد اشعث) که پيش ابن زياد بود رفت و آهسته خبر داد. چون ابن زياد اين رازگويي را فهميد، به «قضيب» که کنارش بود، گفت: برخيز و هم اکنون او را بياور. او همراه جمعي از قوم خود برخاست و عبيدالله بن عباس را نيز با هفتاد نفر از قيس، همراه خود برد و وارد خانه ي طوعه شدند. [1] .


پاورقي

[1] ارشاد، ص 208.