بازگشت

فاجعه ي بزرگ


سيد بن طاووس گويد:

هلال بن نافع گويد: من با اصحاب عمر سعد ايستاده بودم که فريادگري صدا زد: اي امير! مژده بده. اين شمر است که حسين عليه السلام را کشت. من از ميان دو صف بيرون آمده، کنار حسين عليه السلام آمدم، در حالي که جان مي داد. به خدا سوگند هرگز مغلوب به خون آغشته اي زيباتر و روشن چهره تر از او نديده ام. فروغ رخسارش و شکوه هيبتش مرا از انديشيدن درباره ي شهادتش بازداشت. در آن حالت آب خواست.شنيدم مردي مي گفت: هرگز آب نخواهي نوشيد تا به دوزخ درآيي و از چرکابه هاي آن بنوشي! شنيدم که آن حضرت مي گفت: من به دوزخ نخواهم رفت و از چرکابه هاي دوزخ نخواهم نوشيد. من بر جدم رسول خدا صلي الله عليه و اله و سلم وارد مي شوم و درخانه ي او در جايگاه صدق و راستي و در جوار پروردگار توانا ساکن مي شوم و از آب خوشگواري که هرگز بدبو نمي شود خواهم نوشيد. به جدم رسول خدا صلي الله عليه و اله و سلم از دست شما و کاري که با من کرديد، شکايت خواهم کرد.


گويد: همه خشمگين شدند، آنچنان که گويي خداوند در دل هيچ يک از آنان هيچ رحمي قرار نداده است. سر آن حضرت را در حالي که با آنان مشغول گفتگو بود بريدند و من از بي رحمي آنان بسيار تعجب کردم و گفتم: به خدا قسم که هرگز با شما همراه و همکار نخواهم شد. [1] .

محمد بن سعد گويد:

مدتي دراز از روز درنگ کردم و مردم نسبت به او وقت گذراني مي کردند و خوش نداشتند که عليه او اقدام کنند. شمر بن ذي الجوشن بر آنان فرياد کشيد: مادرتان به عزايتان بنشيند! منتظر چه هستيد؟ کار او را بسازيد. نخستين کسي که سراغ آن حضرت رفت زرعة بن شريک تميمي بود که بر کتف چپ او ضربه اي زد. حصين هم بر شانه ي او زد. حضرت را بر زمين افکند. سنان بن انس بر گلوگاهش ضربه اي زد. آنگاه نيزه برآورد و بر سينه ي او زد و حسين عليه السلام فروافتاد. آنگاه فرود آمد تا سر آن حضرت را جدا کند. همراه او خولي بن يزيد نيز فرود آمد؛ سر او را جدا کرد و نيز عبيدالله بن زياد برد. [2] .

طبري گويد:

عمر سعد نزديک حسين عليه السلام آمد. زينب عليهاالسلام به او گفت: اي پسر سعد! آيا اباعبدالله را مي کشند و تو به او نگاه مي کني؟ گويد: گويا اشکهاي عمر سعد را مي بينم که بر صورت و محاسنش جاري است. آنگاه عمر سعد روي خود را از زينب برگرداند..

زماني طولاني از روز گذشت که اگر مردم مي خواستند آن حضرت را بکشند، چنان مي کردند ولي گويا از يکديگر پروا داشتند و هر گروه دوست داشتند که ديگران کار حضرت را به پايان برسانند. شمر در ميان مردم ندا داد: واي بر شما! منتظر چه هستيد؟ او را بکشيد. مادرانتان به عزايتان بنشينند! ازهر طرف بر او حمله کردند. زرعة بن شريک ضربتي بر کتف (کف) چپ او زد، ضربتي نيز بر شانه اش، سپس برگشتند، در حالي که امام مي نشست و برمي خاست. در آن حال سنان بر او حمله کرد و نيزه اي بر حضرت زد و او افتاد. آنگاه به خولي گفت: سرش را جدا کن. خواست چنان کند ولي لرزيد و نتوانست. سنان به او گفت: دستانت شکسته باد! آنگاه خودش فرود آمد و امام را سر بريد و سرش را جدا کرد و نزد خولي بن يزيد آوردند، در حالي که پيش از سر بريدن، با شمشيرها ضربت خورده بود. [3] .



پاورقي

[1] لهوف، ص 177.

[2] طبقات، بخش زندگينامه‏ي امام حسين عليه‏السلام، ص 75.

[3] تاريخ طبري، ج 3، ص 33.